شماره ٧٩: شبم خيال تو بس، با قمر چه کار مرا

شبم خيال تو بس، با قمر چه کار مرا
من و چو کوه شبي، با سحر چه کار مرا
من آستان تو بوسم، حديث لب نکنم
چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا
نبينم آن لب خندان ز بيم جان يک ره
ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا
پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشيم
وگرنه با چو تو زيبا پسر، چه کار مرا
اگر قضاست که ميرم به عشق تو، آري
به کارهاي قضا و قدر چه کار مرا
به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو، به کار دگر چه کار مرا
طلاق داده دل و عقل و هوش را، خسرو
به گشت کوي تو با اين حشر چه کار مرا