شماره ٧٧: رخت صبوري تمام سوخته شد سينه را

رخت صبوري تمام سوخته شد سينه را
شعله فروزان هنوز آتش ديرينه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پيش که پاره کنم واي من اين سينه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون مني
آب به سيري مده تشنه ديرينه را
توبه ز مي کرده بود دل که تو ساقي شدي
باز همان حال شد احمد پارينه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پيکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کينه را
صوفي ما شد خراب دوش به يک بانگ چنگ
پيش بريشم کشيد خرقه پشمينه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسي
روي سياه مراست عيب تو آيينه را