شماره ٧٤: ديوانه مي کني دل و جان خراب را

ديوانه مي کني دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
بي جرم اگر چه ريختن خون بود و بال
تو خون من بريز ز بهر ثواب را
بوي وصال در خور اين روزگار نيست
ضايع مکن به دلق گدايان گلاب را
اي عشق، شغل تو چو به من ناکسي رسيد
آخر کسي نماند چهان خراب را
از چاشني درد جدايي چه آگهند
يک شب کسان که تلخ نکردند خواب را
طوفان فشان به ديده و قحط وفا به دهر
تقويم حکم کي کند اين فتح باب را
تا گفتمش بکش، ز مژه تيغ رانده بود
ما بنده ايم غمزه حاضر جواب را
گر خاطرش به کشتن بيچارگان خوش است
يارب که يار ناوک او کن صواب را
آفت جمال شاهد و ساقي ست بيهده
بدنام کرده اند به مستي شراب را
خونابه مي چکاندم از گريه سوز دل
خوش گريه ايست بر سر آتش کباب را
خسرو ز سوز گريه نيارد نگاهداشت
آري سفال گرم به جوش آرد آب را