شماره ٧٠: چو در چمن روي از خنده لب مبند آنجا

چو در چمن روي از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو ديدم و گفتي سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسي سپند آنجا
کسان به کوي تو پندم دهند و در جايي
که ديده روي تو بيند، چه جاي پند آنجا
به خانه تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نيارد شدن بلند آنجا
به شانه شست تو مي بافت زلف چون زنجير
مگير سخت که ديوانه ايست چند آن جا
کجا روم که ز کوي تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمدي، اي باد، حال دلها چيست؟
چگونه اند اسيران مستمند آنجا
بر آستان تو هر کس به رحمتي مخصوص
مگر که خسرو بيچاره دردمند آنجا