شماره ٦٩: بسي شب با مهي بودم کجا شد آن همه شبها

بسي شب با مهي بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، ليکن سياه از دود ياربها
خوش آن شبهاکه پيشش بودمي گه مست و گه سرخوش
جهانم مي شود تاريک چون ياد آرم آن شبها
همي کردم حديث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبي پرسد که در شبهاي تنهايي
غريبي زير ديوارش چگونه مي کند شبها
بيا، اي جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
به کويت عاشقان کز جان تهي کردند قالبها
اگر چه دل بدزديدي و جان، اينک نگر حالم
چه نيکو آمد آن خنده، درين ديده ازان لبها
مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه مي کشد يارت
که باشد خوبرويان را بسي زين گونه مذهبها