شماره ٦٨: پرده عاشقان درد پرده کند چو روي را

پرده عاشقان درد پرده کند چو روي را
هر طرفي دلي فتد شانه کند چو موي را
دل که ز خلق مي برد نيست براي مردمي
طعمه فراخ مي کند بهر سگان کوي را
وه که نداري آگهي از دل بي قرار ما
چند به باد بر دهي طره مشکبوي را
بر سر پاي بود جان ناز و کرشمه هاي تو
داد بهانه ها بسي جان بهانه جوي را
روي به ما کن و مکن ديده ما و خاک در
سجده رواست هر طرف قبله چار سوي را
گر چه غبار عاشقان مي ننشيند از درت
دور مکن بدين گنه جان بهانه جوي را
هر چه که بيش بينمت تيره تر است روز من
منت آينه منه بخت سياه روي را
قصه ما مگر کنون آب دو ديده گويدت
زانکه ببست حيرتت حقه گفت و گوي را
دارم اميد خنده اي، بو که بگنجدم سخن
تنگ مگير بيش از اين پسته تنگ خوي را
خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پي هاي و هوي را