شماره ٦٧: بهر تو خلقي مي کشد آخر من بدنام را

بهر تو خلقي مي کشد آخر من بدنام را
بس مي نپايم، چون کنم وه اين دل خودکام را
يک شب به بامي ديدمت، آنگه به ياد پاي تو
رنگين بساطي مي کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومي در گردن جامت کنم
داني چه دولت مي دهي هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا در جنبش آيد زلف تو
آخر دمي آرام ده دلهاي بي آرام را
گر آب چشمي نيستت باري کم از نظاره اي
اين دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره اي
دوزخ مگر پخته کند اين شعله هاي خام را
من عاشقم، اي پندگو، نبود گوارايم که تو
از عافيت شربت دهي جان بلا آشام را
زينسان که دل در عاشقي بگسست تقوي را رسن
نتوان لگام از شرع کرد اين توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر مي دهد در کشتنم بهرام را