شماره ٦٦: برقع برافگن، اي پري، حسن بلاانگيز را

برقع برافگن، اي پري، حسن بلاانگيز را
تا کلک صورت بشکند اين عقل رنگ آميز را
شب خوش نخفتم هيچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنايي با صبا آن زلف عنبربيز را
دانم قياس بخت خود کم رانم از زلف سخن
ليکن تمنا مي کنم فتراک صيد آويز را
بگذشت کار از زيستن، خيز، اي طبيب خيره کش
بيمار مسکين را بگو تا بشکند پرهيز را
پر ملايک هيزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نيايد سوختن خاشاک دودانگيز را
چون خاک گشتم در رهت، چون ايستادي نيستت
باري چو بر ما بگذري آهسته ران شبديز را
شد عشق جانم را بلا، بي غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تيغ تيز را
عياري ما را رسن دور است ازان کنگر، ولي
اين اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خيز را
بو کز زکوة حسن خودبيني به خسرو يک نظر
اينک شفيع آورده ام اين ديده خونريز را