شماره ٦٥: برو، اي باد و پيش ديگران ده جلو بستان را

برو، اي باد و پيش ديگران ده جلو بستان را
مرا بگذار تا مي بينم آن سور خرامان را
گرفتار خيالات لبش گشتم همين باشد
اثر هر گه مگس در خواب ببيند شکرستان را
به اين مقدار هم رنجي بر آن خاطر نمي خواهم
که از خونم پشيماني بود آن ناپشيمان را
سيه کردي سر خط تا نخوانم ناه حسنت
مرا بگذار تا باري ببوسم مهر عنوان را
مپرس اي دل که چون مي باشد آخر جان غمناکت
که من ديريست کز يادش فرامش کرده ام جان را
زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست يک سنگي
که ميرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
ورت بدنامي است از من، به يک غمزه بکش زارم
چرا بر خويش مشکل مي کني اين کار آسان را
چو خواهي کشتن،اي جان،زينهار يک سخن بشنو
يک امروزي شفيع من کن آن لبهاي خندان را
بدو گفتم که چون کشتي مراتر کن زبان باري
بگفت افتاد چون صيدم چه حاجت تيرباران را
نباشد دولتي زلف درازت را ازان بهتر
که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را
خليفه قطب دنيا آن مبارک شاه دين پرور
که او قطب يگانه ست، ار بود دو قطب دوران را
هنوز ايمان و دين بسيار غارت کردني داري
مسلماني بياموز آن دو چشم نامسلمان را
پريشاني که من دارم ز زلفت هم مرا بادا
چگونه گويد اين خسرو که آن زلف پريشان را