شماره ٦١: بشکافت غم اين جان جگرخواره ما را

بشکافت غم اين جان جگرخواره ما را
يا رب، چه وبال آمده سياره ما را
رفتند رفيقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
گر همره ايشان روي، اي باد، در آن راه
زنهار بجويي دل آواره ما را
شبها به دل از سوز جگر مي کشدم آه
آه ار خبرستي بت عياره ما را
روزي نکند ياد که شبهاي جدايي
چون مي گذرد عاشق بيچاره ما را
بوي جگر سوخته بگرفت همه کوي
آتش بزن اين کلبه خونخواره ما را
ديدند سر شکم همه همسايه و گفتند
اين سيل عجب گر نبرد خانه ما را
جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو
خويي ست بدين بخت ستمگاره ما را