شماره ٥٩: باز دل گم گشت در کويت من ديوانه را

باز دل گم گشت در کويت من ديوانه را
از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را
گاه گاه، اي باد، کانجاهات مي افتد گذر
ز آشنايان کهن يادي ده آن بيگانه را
هر شب از هر سوي در مي آيدم در دل خيال
از کدامين سو نگهدارم من اين ويرانه را
شمع گو در جان بگير و سينه گو ز آتش بسوز
شمع از آنها نيست کو رحمت کند پروانه را
عمر بگذشت و حديث درد ما آخر نشد
شب به آخر شد کنون کوته کنيم افسانه را
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بيش
ما به بويي مست و ساقي پر دهد پيمانه را
آخر اي دل، وقتي اندر کوي ما کردي گذر؟
اين چنين يکبارگي کردي فرامش خانه را
حاجتم نبود که فرمايي به ترک ننگ و نام
زانکه رسوايي نياموزد کسي ديوانه را
خسروست و سوز دل وز ذوق عالم بيخبر
مرغ آتشخواره کي لذت شناسد دانه را