شماره ٥٨: اي شهسوار، نرم ترک ران سمند را

اي شهسوار، نرم ترک ران سمند را
بين زير پاي ديده اين مستمند را
تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
يوسف رخا، کشيده ترک ران سمند را
سرو بلند را نرسد دست بر سرت
اين دست کي رسد به تو سرو بلند را
پاي گريزم از شکن گيسوي تو نيست
مي کش چنانکه خواهي اسير کمند را
چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت
از سوختن گريز نباشد سپند را
ز آمد شد خيال تو ترسم که بي غرض
قصاب پرورش نکند گوسفند را
پند کسم به دل ننشيند که دل ز شوق
پر شد چنانکه جاي نماندست پند را
در عاشقي ملامت خسرو بود چنانک
بر ريش تازه داغ نهي دردمند را