شماره ٤٨: شفاعت آمدم، اي دوست، ديده خود را

شفاعت آمدم، اي دوست، ديده خود را
کز او مپوش گل نودميده خود را
رسيد خيل غمت ورنه ايستد جانم
کجا برم بدن غم رسيده خود را
به گوش ره ندهي ناله مرا، چه کنم؟
چو ناشنيده کند کس شنيده خود را
به رو سياهي داغ حبش مکن پر رو
مر اين غلام درم ناخريده خود را
چنين که من ز تو لب مي گزم کم ار گويي
که مرهمي برسانم گزيده خود را
گسست رشته صبرم چگونه بردوزم
شکاف دامن ده جا دريده خود را
به چاه شوق فرو مانده ام، خداوندا
فرو گذاشت مکن آفريده خود را
پريدن دلم اين بود کز توام نبرد
کنون به دام که جويم پريده خود را؟
درآي باز به تن، اي دل پر آتش من
بسوز اين تن محنت کشيده خود را
ز باد زلف تو شوريده بود، ازان خسرو
به باد داد دل آرميده خود را