شماره ٤٤: باز آرزوي آن بت چين مي کند مرا

باز آرزوي آن بت چين مي کند مرا
معلوم شد که فتنه کمين مي کند مرا
مي خواندم گداي خود و گويي آن زمان
ملک دو کون زير نگين مي کند مرا
از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
در وي ببين که بي دل و دين مي کند مرا
نه من به اختيار چنين مست و بيخودم
چيزيست در دلم که چنين مي کند مرا
آه از تو مي کنند همه عاشقان و من
از دست دل که سوخته اين مي کند مرا
صد منت خيال تو بر خسرو است، از آنک
گه گه به خواب با تو قرين مي کند مرا