شماره ٤٠: ديدم بسي زمانه مردآزماي را

ديدم بسي زمانه مردآزماي را
سازنده نيست هيچ امير و گداي را
جز باد و دم ترنم اين تنگناي نيست
چون غلغل تهي نفس تنگناي را
چندين مکن دماغ به کافور و مشک، تر
بر عاريت شناس کف عطرساي را
در خود مبين به کبر که از بهر عکس کار
اينها بس است بهره تن خودنماي را
قرب مملوک نيست مگر دون و سفله را
اينجا مبين تو مردم والاگراي را
جايي که جاي بر سر شاهان مگس کند
نبود محل اوج پريدن هماي را
آنان که گفته اند طلاق عروس کون
کابين اين عروس دهند اين سراي را
اي تو سني که همت عالي خطاب تست
بشکن به يک لگد فلک ديوپاي را
تاريکي زمانه چو روشن کند به مهر
صفوت چو نيست آدمي تيره راي را
بي زادن بلا چو نباشد، چه ساختند
کشت سراب اين فلک فتنه زاي را
روزي که مي رود مشمر، خسروا، زعمر
الا همان قدر که پرستي خداي را