شماره ٣٥: طاقت دوري نماند عاشق دلتنگ را

طاقت دوري نماند عاشق دلتنگ را
واگهيي کس نداد، آن پسر شنگ را
گاه خراميدنش يک نظري هر که ديد
پيش فرامش نکرد آن قد و آن رنگ را
بنده نخواند کنون جز غزل نوخطان
کاب دو چشمم بشست دفتر فرهنگ را
اشک من گوژ پشت ديد گه ناله چرخ
گفت که اي خوش نوا، ترک مکن چنگ را
هست شکسته دلم، خواست شکستن بتر
سخت گره بر مزن گيسوي شبرنگ را
دوش ز ياد رخت اشک جگر سوز من
شد به هوا پر بسوخت، مرغ شب آهنگ را
با دل سنگيت هيچ کرد نيارم همي
گر چه که از تير آه رخنه کنم سنگ را
گر بکني آشتي جان بفروشم و ليک
تو به بها مي خري جان کسي جنگ را
در طلبت عاشقان گر قدم از سر کنند
هيچ نپرسند باز منزل و فرسنگ را
خوش پسرا، چشم تست تنگ و من اندر عجب
باز کجا مي کشي اين همه نيرنگ را
گرد جهان شد سمر قصه خسرو و ليک
عشق به صحرا نهاد راز دل تنگ را