شماره ٣٤: اي به بدي کرده باز چشم بدآموز را

اي به بدي کرده باز چشم بدآموز را
بين به کمين گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسير نشد
نيکوي آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنين غم، از آنک
دل به کسي برنسوخت مرگ جگر سوز را
پير شدي کوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کين توز را
چون تو شدي از ميان از تو به روز دگر
جمله فرامش کنند ياد کن آن روز را
خود چو بديدي که رفت عمر بسان پرير
از پي فردا مدار حاصل امروز را
نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز
قدر نباشد به روز شمع شب افروز را