شماره ٢٦: وه که سوز درونم خبري نيست ترا

وه که سوز درونم خبري نيست ترا
در غمت مردم و با من نظري نيست ترا
بر سر کوي تو فرياد که از راه وفا
خاک ره گشتم و بر من گذري نيست ترا
دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود
با من دلشده هر چند سري نيست ترا
ديگران گر چه دم از مهر و وفاي تو زنند
به وفاي تو که چون من دگري نيست ترا
خسروا، ناله و فرياد به جايي نرسد
يارب، اين گريه خونين اثري نيست ترا