شماره ١٨: شکل دل بردن که تو داري نباشد دلبري را

شکل دل بردن که تو داري نباشد دلبري را
خواب بندي هاي چشمت کم بود جادوگري را
چون ز هجران شد زحل در طالعم کي بوسم آن پا
اين سعادت دست ندهد جز مبارک اختري را
زين هوس مردم که وقتي سر نهم بر آستانت
بين چه جايي مي نهم من هم چنين مدبر سري را
چند گويي سوز خود روشن کن از داري زباني
چون نخيزد شعله تا کي دم دمم خاکستري را
بر من بد روز بس کز غم قيامت هاست هر شب
روز من روزي مبادا تا قيامت کافري را
مي زنندم طعنه کاخر دل که گم کردي بجوي
من که خود را کرده ام گم چون بجويم ديگري را
دوستان گويند ناگه مرد خواهي بر در او
دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دري را
کي چو من سوزند ياران گرچه دلسوزند، ليکن
عود چون سوزد بود دل گرميي هم مجمري را
آه پنهاني خود خوردن که خسرو راست زان بت
بوالعجب تر زين فرو بردن که يارد خنجري را