شماره ١٤: بهر شکار آمد برون کژ کرده ابر و ناز را

بهر شکار آمد برون کژ کرده ابر و ناز را
صانع خدايي کاين کمان داد آن شکار انداز را
او مي رود جولان کنان وز بهر ديدن هر زمان
جانها همي آيد برون، صد عاشق جانباز را
تا کي ز چشم نيکوان بر جان و دل ناوک خورم
اي کاش تيري آمدي اين ديده هاي باز را
خلقي به بند کشتنم وين ديده در غمازيم
من بين که بهر خون خود دل مي دهم غماز را
عاشق که مي سوزد دلش از طعنه با کش کي بود
شمعي که آتش مي خورد آتش شمارد گاز را
دل بانگ دزديها کند کش بشنوي فرياد من
از ناله هم غيرت برم، دزدم به دل آواز را
تا پاک جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت
بر نيم بسمل کشتگان، دستوريي ده باز را
سوي تو، اي طاوس جان، دل مي پراند اين گدا
ز انسان که سوي کبک و بط شاه جهان شهباز را
اعظم خليفه قطب دين آنکو هماي همتش
بالاتر از هفتم فلک دارد محل پرواز را