شماره ١١: چو بگشايي لب شکر شکن را

چو بگشايي لب شکر شکن را
لبا لب در شکرگيري سخن را
لبت گويد دليري کن به بوسي
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدي و مي دمي دم
بخواهي سوخت جان ممتحن را
شدي در بوستان روزي به گل گشت
نمودي روي خوبان چمن را
دو ديده نيست نرگس را که بيند
از آن گه باز روي ياسمن را
دلي از سنگ نبود چون دل تو
بت سنگين يغما و ختن را
دل خسرو شکستي آه، گرمن
کنم آگاه شاه بت شکن را