شماره ٨: چناني در نظر نظارگان را

چناني در نظر نظارگان را
که رونق بشکني مه پارگان را
چنان نالان همي گردم به کويت
که دل خون مي شود نظارگان را
تو در خواب خوش و من بي تو هر شب
شمارم تا سحر سيارگان را
زبس کاين رنج من به مي نگردد
ز من بگرفته دل غمخوارگان را
دواي درد من بر تست، ليکن
تو چاره کي کني بيچارگان را
روي گر، اي صبا، در خانه او
بگويي قصه آوارگان را
دل ديوانه خسرو نکو نيست
چگويم بد پري رخسارگان را