شماره ٧: آن طره به روي مه بنهاد سر خود را

آن طره به روي مه بنهاد سر خود را
از خط غبار آن رخ پوشيده خور خود را
چون ديد گل رويش در صحن چمن، زان گل
ايثار قدومش کرد از شرم زر خود را
مانند قدش بستان چون ديد سهي سروي
زير قدمش سبزه بنهاد سر خود را
ديدم به رقيب او بنشسته سگ کويش
گفتم که فلان اکنون و ايافت خر خود را
اي ناصح بيهوده چندين چه دهي پندم
بگذار مرا بگذار، مي خار سر خود را
زان بند قبا دارم پيوسته به دل غصه
کاندر پي جان من بربست بر خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن
گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را