شماره ٣٥٤: موي را نيست اين ميان که تراست

موي را نيست اين ميان که تراست
پسته را نيست اين دهان که تراست
قامت راست سرو را ماند
سرو باشد چنين روان که تراست؟
جان ببردي و خوش هنوز نه اي
دست بر دل نه اين زمان که تراست
تا چها بر تو کردمي من، اگر
حسن بودي مرا چنان که تراست
بر رخ زرد من بخند و بگو
خنده انگيز زعفران که تراست
گوييا بيشتر براي زر است
اين سخن بر سر زبان که تر است
کشته گشتم ز ابروي تو، مکش
بر دل خسرو، اين کمان که تراست