شماره ٢٢٠: ترک من دي به رهي مست و خرامان بگذشت

ترک من دي به رهي مست و خرامان بگذشت
حال چندين دل آسوده ز سامان بگذشت
خلق دريافت به بويش که همو مي گذرد
کرد غمازي خود، گر چه که پنهان بگذشت
ديدم آن روي چو خورشيد و زدم عطر که تا
نرود او و شنيد و خوش و خندان بگذشت
شب ز خونابه دل خاک درش مي شستم
کامد اندر دل من ناگه و گريان بگذشت
دي همي گفت که جامه هدر از ديدن من
گريه افتاد به دامان و گريبان بگذشت
زيستن خواستمي از پي رويش زين پيش
دير زي تو که کنون کار من آسان بگذشت
چند گويي که کنون با تو سخن خواهم گفت
چه کني مرهم ريشي که ز درمان بگذشت
خسرو از گفته پشيمانست که حال دل گفت
که غمي در دلش آمد که پشيمان بگذشت