شماره ٤٦: زمانه حله نو بست روي صحرا را

زمانه حله نو بست روي صحرا را
کشيد دل به چمن لعبتان رعنا را
هواي گل ز خوشي ياد مي دهد، ليکن
چه سود چون تو فرامش نمي شوي ما را
ز سرو بستان چندين چه مي پرد بلبل
مگر نديد جوانان سرو بالا را
چو مي خوري به سرم نيز جرعه مي ريز
که مردمي نبود باده نوش تنها را
فروختم به يکي جرعه گنج عقل، آري
شرابخواره نبيند کساد کالا را
نسيم باد صبا از براي جلوه باغ
کشيد بر رخ رنگين حرير ديبا را
زمين ز سبزه رنگين به چرخ مي ماند
به تار موي بياويخت جان اعدا را
ز فر مدح تو صد منت است بر خسرو
ضمير مدح سرا و زبان گويا را