تمامي اشيا از يک نور واحدند - قسمت چهاردهم

احد شد تا ز يک آگاه آمد
حقيقت نور الاالله آمد
فنا شد تا بيان اندر فنا شد
مرا اسرارها در خود بقا شد
فنا شد تا بيان اندر فنا يافت
همه اسرارها در خود بقا يافت
فنا شد در يقين مانند منصور
يکي خود ديد او در جملگي نور
فنا شد تا عيانش ذات آمد
حقيقت در عيان ايات آمد
يکي شد تا يکي اندر خدائي
حقيقت يافت او اندر جدائي
يکي ديد اندر اينجا عين پرگار
همه از وي بديد او ناپديدار
يکي ديد اندر اينجا جان و دل ديد
حقيقت ريح و مؤ و آب و گل ديد
همه اندر يکي يکي نمودار
همه عين يکي در عين پرگار
همه اندر يکي يکي نموده
يکي را از يکي يکي فزوده
همه اندر يکي يکي اسرار رفته
همه در ديد کلي يار رفته
همه اندر يکي چه آب و آتش
حقيقت باد و آب اينجا شده خوش
حقيقت هر چهار اينجا شده يار
حقيقت هم نهان و هم پديدار
حقيقت هر چهار اينجا فنا بود
در آن عين فنا ديد بقا بود
حقيقت بود حق نابود کي شد
بوقتي کين هه ديدار حي شد
حقيقت بود حق پنهان نماند
مر اين معني بجز واصل نداند
حقيقت بود حق اينجا هويداست
اگر مرد رهي پنهان و پيداست
حقيقت چيست بود بود ديدت
يقين را جان و دل معبود ديدت
حقيقت چيست اينجا دوست دريافت
يقين آن مغز اندر پوست دريافت
حقيقت چيست اينجا جان جان ديد
درون خويشتن آنجا عيان ديد
حقيقت چيست سالک اندر آخر
که او دلدار بيند عين ظاهر
حقيقت چيست سالک اندر اينراه
که در خود بيند اينجاگاه او شاه
حقيقت چيست سالک را در اين ديد
که در خود بيند او اسرار توحيد
حقيقت چيست سالک را در اينراز
که بيند در درون انجام و آغاز
حقيقت چيست سالک در همه چيز
که در خود يابد اينجاگه همه نيز
حقيقت چيست سالک را در اين اصل
که هم پيش از فنا در يابد اين وصل
در اين دير فنا سالک حقيقت
يکي بيند در آن يکي طبيعت
در اين بود فنا کل بود گردد
باخر در عيان معبود گردد
حقيقت جملگي در تک و تابند
که تا اين سر باخر باز يابند
حقيقت جملگي در گفت و گويند
که تا اين سر باخر باز جويند
حقيقت جملگي در ديد ديدند
ولي اين سر بکلي مر نديدند
يقين ميدان که هر کو آخر کار
مر اين رازش نيايد آخر کار
سخن اندر يقين ميگفت خواهم
در اسرار اينجا سفت خواهم
سخن اندر حقيقت دست دادست
در اسرار اينجا سفت خواهم
سخن اندر حقيقت کل عيانست
که در هر بيت صد راز نهانست
سخن اندر حقيقت ميرود دوست
که تا بيني يقين هم مغز و هم پوست
سخن اندر حقيقت ميرود يار
که تا کلي يقين آيد پديدار
سخن اندر حقيقت ميرود جان
که تا پيدا نمايد جمله جانان
سخن اندر حقيقت ميرود دل
که تا منصور آن آيد بحاصل
سخن اندر حقيقت رفت صورت
در آن نور تجلي حضورت
سخن اندر حقيقت رفت اينجا
که اينجا هست و آنجا نيز پيدا
سخن اندر حقيقت رفت در بت
ز صورت تا يکي بيني تو لابت
سخن اندر حقيقت رفت ديدار
که تا يکي شود اندر نمودار
سخن اندر حقيقت رفت اعيان
که تا يکي شوي در عين جانان
سخن اندر يکي خواهم نمودن
حقيقت تا باخر آن تو بودن
سخن اندر يکي ميگويمت باز
حقيقت اندر اينجا جمله را باز
سخن اندر يکي ميگويمت کل
که تا آخر شوي بيرون تو از ذل
سخن اندر يکي گفتند مردان
وليکن با حقيقت دان تو نادان
سخن اندر يکي گفتست منصور
از آن جاويد شد در عشق مشهور
سخن اندر يکي گفت و نهان شد
در آن عين نهاني جان جان شد
سخن اندر گفت او ابر دار
که در يکي خدا بودش خبردار
سخن اندر يکي گفت از ازل باز
ابي غير اندر اينجا بي خلل باز
سخن اندر يکي گفت از حقيقت
که يکي بود با عين طبيعت
سخن اندر يکي تا جاودان گفت
حقيقت خويشتن را جان جان گفت
سخن اندر يکي ديدار دارد
کسي کو همچو خود او يار دارد
سخن او گفت در سر اناالحق
حقيقت او خبر دار است از حق
سخن او گفت با ذرات عالم
از او گويند خود مردان دمادم
سخن از ديد حق گفتست بيشک
که او ديدست در خود بيشکي يک
يکي بد تا سخن گفت آشکاره
اگر چه بود او کردند پاره
يکي بد تا سخن گفت و سرافراخت
نمود صورت او از چه برافراخت
يکي بد تا سخن گفت و لقا ديد
فنا اندر بقا ديد و خدا ديد
سخن گفت و نشانش بي نشان شد
از آن در بي نشاني کل عيان شد
سخن اندر يکي گفت و يکي يافت
حقيقت خويش جانان بيشکي يافت
در اين سر بت پرست آمد ز اول
باخر کرد بت اينجا مبدل
بت خود اول آمد دوست دار او
باخر کرد بت بر سوي دار او
بت خود را در اول سجده ميکرد
باخر گشت اينجا در عيان فرد
بت خود را حقيقت کرد بردار
ز سر کل يقين بهر نمودار
بت خود را بريدش دست و پا او
همه ذرات کردش رهنما او
بت خود را بسوزانيد در نار
که تا صورت نمايد عين پرگار
بت خود اندر آخر او فنا کرد
حقيقت در فنا بت را بقا کرد
حقيقت بت پرستي را برانداخت
از آن اين بت در اينجا گه برانداخت
که سري بو بهر عاشقان را
که در بازند مهر جسم و جان را
بت او عاشق کون و مکان بود
نه چون بتهاي ديگر جان جان بود
بت او عاشق ديدار او شد
ابا او عاقبت بر دار او شد
بت او عاشق دلدار آمد
از آن او با عيان بردار آمد
بت او رهنماي عاشقانست
از آتش سجده کردن بهر آنست
بت او سر ديگر داشت بيچون
که محو کل شد اينجا بيچه و چون
حقيقت اين سخن با عاشقانست
که بت سوزي ز سر رهروانست
ز بهر تست اي زنديق اين راه
نگشتي يک نفس صديق اينراه
دمادم وصل اينجا مينمايم
بهر تحقيقت اينجا ميفزايم
نميگويم بت خود دوست ميدار
وليکن اندر او بنگر تو دلدار
سخن بسيار گفتم از عيانت
دمي اندر نشان بي نشانت
حقيقت چون سر اين سر نداري
که ميدانم که اين بت دوستداري
کجا باشي تو چون منصور حلاج
که گردي بر سر حلاج جان تاج
کجا باشي تو چون او در حقيقت
که از جان دوست ميداري طبيعت
کجا چون او تواني خويش در باخت
که همچون او کسي اين راز بشناخت
کجا چون او تواني يافت بيچون
که افتادستي اندر اين چه و چون
حقيقت تا چه و چونست در تو
يقين اين راز بيرونست در تو
حقيقت تا چه و چونست در دل
نگردد مر ترا مقصود حاصل
حقيقت تا چه و چونست در جان
نخواهي ديد اينجا روي جانان
حقيقت تا چه و چونست در راز
ثواب آن نيندازد ز تو باز
وليکن زين معاني هر نفس من
که در تکرار گردانمت روشن
حقيقت اين بيان خويش گويم
نه از کس جز که اين از خويش گويم
مرا اين سر ابا خويش است نه با کس
که من کشتن همي خواهم مرا بس
در اين سر من يقين هستم خبردار
که ميخواهم که چون منصور
کشد معشوقم اينجا در بر خلق
که سوزانم يقين زنار با دلق
حقيقت بت پرست عشقم اينجا
که افتادستم اندر شور و غوغا
حقيقت آنچه ميگويم که هستم
کنون در آخرش بت ميپرستم
حقيقت بت پرست آشنايم
که ميدانم که در آخر فنايم
حقيقت بت پرست لا ابالم
که ميدانم که در عين وصالم
حقيقت بت پرست عاشقانم
در اينجا رهنمائي رهروانم
حقيقت بت پرست دير مينا
منم اينجايگه در عين بينا
حقيقت بت پرست در شريعت
در اينجا ميزنم دم در حقيقت
حقيقت بت پرست در خرابات
رها کردم بيکباره خرافات
حقيقت بت پرست در جهان من
دو روزي کاندر اين منزل عيان من
حقيقت در بت و زنار باشم
ز زهد و زرق من بيزار باشم
حقيقت من ز زهد خويش بيزار
شدستم بسته همچون پير زنار
حقيقت پير ما ترساست آخر
غم چون بت پرست ما است آخر
حقيقت پير ما ترساي عشقست
در اين سر فتنه غوغاي عشقست
حقيقت پير ما ترساي دير است
در اين منزل که اينجا عين سير است
حقيقت پير ما ترسا شد از دين
که اندر دير شد در عشق سر بين
حقيقت پير ما ترسا شد از جان
در او بت روي بنمودست پنهان
حقيقت عين جانان بت پرستست
ز عشق بت عيان در بت نشستست
حقيقت دوست ميدارد بت اينجا
که در بت ميکند او شور و غوغا
حقيقت دوست ميدارد بت از دل
که در بت يافت او مقصود حاصل
حقيقت دوست ميدارد بت از جان
در او بت روي بنمودست اعيان
حقيقت دوست ميدارد بت از دوست
که بت چون باز بيني صورت اوست
حقيقت دوست ميدارد بت از حقيقت
که در بت مينمايد او شريعت
حقيقت دوست دارد بت در اينجا
که اندر شرع دارد او مصفا
حقيقت دوست دارد بت ز اعيان
که اندر شرع کردش سجده آن
حقيقت دوست دارد بت که در راز
بت خود سجده اينجا کرد او باز
چو شاه بت پرستان جهانست
حقيقت سجده اش در بت از آنست
چو شاه بت پرستانست دلدار
از آن بت سجده را کردست مر يار
که بت را يافت اينجا گاه بيچون
حقيقت در نمود اينجايگه چون
مر او را گشت روشن سر خويشش
که جز بت نيست چيزي پنج يا شش
حقيقت او ز بت پيدا نمودست
ز بت او را همه گفت و شنودست
همه صاحبدلان راز ديده
که اين سر را بداينجا باز ديده
حقيقت يافتندش سر دلدار
از اين اسرار ايشانند خبردار
از اين اسرار کلت ديد اينجا
حقيقت ميکنندش فاش او را
حقيقت سجده در پيش خداوند
از آن کردند کين بت بود پيوند
بدين بت ميتوان ديدن جمالش
که اين بت هست عين اتصالش
بدين بت ميتوان ديدن رخ يار
کز او پيداست اينجا پاسخ يار
بدين بت ميتواني يافت جانان
که اندر بت شدست از عشق پنهان
بدين بت ميتواني زو خبر يافت
بدين بت مي يقين اندر نظر يافت
بدين بت ميتوان معشوق ديدن
که اينجا در وصال او رسيدن
بدين بت ميتوان ديدار او ديد
از آن بت جملگي اسرار او ديد
از اين بت روشنست آفاق بنگر
درون او حقيقت طاق بنگر
از آن بت روشن آمد آفرينش
از اين بت ياب بيشک نور بينش
از اين بت سالکان راز پرداز
حقيقت راه کل کردند در باز
از اين بت هر که واصل شد در اينجا
يقين مقصود حاصل شد در اينجا
از اين بت هر که اعيان ديد ناگاه
در اينجا گاه بيشک او رخ شاه
در اين بت ديد اينجا سجده آورد
درون او مصفا ديد از فرد
در اين بت هر که اينجا راز يابد
در اين بت روي جانان باز يابد
در اين بت روي جانانست پيدا
يقين خورشيد تابانست پيدا
در اين بت ماه چرخ لامکانست
نه تنهائي که کل عين العيانست
در اين بت آفتابي رخ نمودست
که با ذرات در گفت و شنودست
در اين بت آفتابي کل هويداست
کز او اين آفرينش جمله پيداست
در اين بت آفتابي دلستانست
ز بت پيدا شده اندر جهانست
در اين بت آفتاب لايزالست
کسي کو يافت در عين وصالست
کسي کو يافت بيشک سجده اش کرد
باخر همچو او شد در جهان فرد
حقيقت سجده کرد و روي او ديد
چو خود را در وصال روي او ديد
وصال روي او هرگز نيابد
مگر آنکو سوي سجده شتابد
وصال روي او درياب اينجا
دمادم سجده ميکن مر او را
اگر سجده کني در پيش رويش
يکي نه پيش غيري نيست سويش
اگر سجده کني مانند عطار
ببيني بت پرست خويش ديدار
ببيني بت پرست خويش اينجا
تو برداري حجاب از پيش اينجا
ببيني بيت پرست خويش در خويش
حجاب اينجات او بردارد از پيش
ببيني بت پرست مر وجودي
کني او را دمادم تو سجودي
سجود بت پرست خويشتن کن
نميگويم تو سجده جان و تن کن
سجودت بت پرست لامکاني
بکن اينجا که تو او را بداني
سجود بت پرست اينجاست درياب
حقيقت ديد او پيداست درياب
سجود او کن و درياب اصلش
در اينجا گاه کل درياب وصلش
سجود او کن و ديدار او بين
وجود خويشتن اسرار او بين
توئي بت او حقيقت بت پرستست
چو امروز او درون خويش مستست
توئي بت سجده کن او را دمادم
که بنمودست رخ در عين عالم
سجود او کن از راه شريعت
که بنمودست اينجا گاه ديدت
سجود او کن او بت ره نمايد
جمال خويش کل ناگه نمايد
سجود او کن اندر زندگاني
که اندر زندگي او را بداني
چه به باشد ترا ديدن از اين راز
که بنمايد در او اينجا نظر باز
اگر بنمايدت ناگه جمالش
تو خود يابي حقيقت اتصالش
تو و او هر دو يکي در يک آمد
حقيقت در يکي کل بيشک آمد
تو و او در جلال لايزالي
حقيقت تو از او اندر جلالي
مرا او را سجده کن در شرع تحقيق
که از وي بازيابي عز و توفيق
مر او را سجده کن در شرع بيشک
که او اصلست و تو خود فرع بيشک
تو ايندم صورتي او جان جان است
که در تو راز پيدا و نهانست
چنان کن سجده اندر پيش رويش
که يکي بيني اينجا جمله سويش
چنان کن سجده در ديدار جانان
که او را بيشکي يابي تو اعيان
چنان کن سجده پيش روي دلدار
که در يکي شوي با او نمودار
چنان کن سجده پيش روي آنماه
که بيني در يکي مر جملگي شاه
چنان کن سجده پيش روي خورشيد
که در يکي توئي تا عين جاويد
ببازي نيست اينجا ديدن يار
کسي کاينجا بود از وي خبردار
نبيند غير او در هيچ بابي
حقيقت نشنود جز وي خطايي
نبيند غير او در هيچ ديدار
ببازي نيست اينجا ديدن يار
نبيند غير او در کل دنيا
که جمله اوست بيشک در نمودار
همه ديدار جانانست درياب
يکي بيند همه ديدار مولي
جهان از نور رويش پر ضيايست
درون خويش خورشيد جهانتاب
جهان از نور رويش روشن آمد
حقيقت نور با نور آشنايست
در اينصورت نمودارست جانان
حقيقت سر او در گلشن آمد
در اينصورت نمودارست دريافت
حقيقت چون مه و خورشيد تابان
در اينصورت همه مردان آفاق
که خود در خود حقيقت خود خبر يافت
در اينصورت هه رويش بديدند
اگر چه جمله در وي ناپديدند
در اينصورت چو بنمايد جمالت
حقيقت در جهان نور جلالست
در اينصورت تو ديدارش بيابي
مگو و ور نه تو بردارش بيابي
نمود صورت او بيشکي راز
کند از خويشتن در خويش پرواز
نميشايد بگفت راز جانان
بجز با صاحب دردي به پنهان
اگر تو صاحب درد و بقائي
در اينجا گاه بايد آشنائي
در اينجا گاه سر کار بنگر
نظر کن ديد ديد يار بنگر
مگو با هيچکس تو راز پنهان
وگر نه بر سرت چون گوي و چوگان
کنند گردان در اين ميدان افلاک
بزاري آنگهي در زير اين خاک
کند پنهان چون عطار خدا بين
مگو ورنه سرت از تن جدا بين
حقيقت من در اينجا صاحب اسرار
شدم اينجا ز ديد او خبردار
چو دانستم که اينجا آشنائي است
مرا اين روشني ديد خدائي است
دم سر اناالحق را زدم من
از او مر کام جانم بستدم من
مرا گفتست رازم فاش کردي
تو نقشي ديد خود نقاش کردي
تو از ديدار مائي صورتي فاش
کجا هرگز تواني گشت نقاش
مرا از عقل اينجا کرد افگار
که تا گشتم ابر او عاشق زار
بسي در عقل اول راز ديدم
که با او عاقبت را باز ديدم
چو عشق آمد بشد عقل از تنم باز
بديدم راز کلي روشنم باز
حقيقت راز جانان فاش ديدم
يقين نقش خود نقاش ديدم
حقيقت نقش خود ديدم عيان فاش
درون خويشتن مر ديد نقاش
حقيقت فاش کردم روي جانان
همه ذرات را در کوي جانان
حقيقت سر بيچون هر که گفتت
چو من او بيشک از جانان شنفتت
دمي کاندم بگويد با همه راز
چو من گردد يقين در دوست سرباز
حقيقت فاش کردم ديد ديدار
همه ذرات را کردم خبردار
حقيقت فاش کردم تا بدانند
نوشتم تا همه عالم بخوانند
چنين نيکو بود اما بتقليد
حقيقت از حقيقت کي توان ديد
کسي بيند که اين سر فاش گفتست
حقيقت خويشتن نقاش گفتست
کساني کاندر اين راهند زحمت
کنندش از نمود خويش لعنت
کنندش لعنت اينجا گاه از يار
چو منصورش در اينجا گاه بردار
کنندش لعنت اندر زندگاني
دهندش زحمت اندر زندگاني
کنندش لعنت اينجاگه دمادم
يکي بيند نه بيند هيچ محرم
چو بشناسد حقيقت سر اينراه
که لعنت ميکند او را عيان شاه
حقيقت لعنت دلدار نيکوست
اگر باشد در اين پندار نيکوست
حقيقت چون کند دلدار لعنت
حقيقت به بود بيشک ز زحمت
اگر مر لعنت جانان کني نوش
کني زحمت بيکباره فراموش