جهانگردي اسکندر با دعوي پيغمبري - قسمت دوم

ازان ره که در پاي پيل آمدش
گذرگه سوي رود نيل آمدش
به سرچشمه نيل رغبت نمود
که آن پايه را ديده ناديده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همي راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود ميل
همي شد چو آيد سوي رود سيل
بسي کوه و دشت از جهان درنوشت
به پايان رسد آخر آن کوه و دشت
پديد آمد از دامن ريگ خشک
بلندي گهي سبز با بوي مشک
کمر در کمر کوهي از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوي مشک
برو راه بربسته پوينده را
گذر گم شده راه جوينده را
کشيده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه ميناوش آمد فرود
يکي پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پايها بود کند
کسي کو بدان پشته خار پشت
برانداختي جان به چنگال و مشت
زدي قهقهه چون بر او تاختي
از آنسوي خود را در انداختي
بر او گر يکي رفتني و گر هزار
چو مرغان پريدي در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ايشان نيامد يکي باز پس
چو هر کس که بردي بر آن پشته رخت
تو گفتي بر آن يافتي تاج و تخت
چنان چشم از آن خيل برتافتي
که چشم از خيالش اثر يافتي
سکندر جهانديدگان را بخواند
درين چاره جوئي بسي قصه راند
که نتوان برين کوه تنها شدن
دو همراه بايد به يکجا شدن
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلي ساختن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه بايد به کار
به تدريج ديدن درآن سوي کوه
به يکره نديدن که آرد شکوه
بکردند ازينسان و سودي نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنين شد درآن داوري رهنماي
که مردي هنرمند و پاکيزه راي
نويسنده باشد جهانديده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
بود خوب فرزندي آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
چو ميل آورد سوي آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زير
بود بچه شير زنجير شير
گر او باز پس نايد از اصل و بن
به فرزند خود بازگويد سخن
وگر زانکه دارد زبان بستگي
نويسد مثالي به آهستگي
فرو افکند سوي فرزند خويش
نبرد دل از مهر پيوند خويش
بدست آوريدند مردي شگرف
که مجموعه اي بود از آن جمله حرف
سوي کوه شد پير و با او جوان
چو بچه که با شير باشد دوان
دگر نيمروز آن جوان دلير
ز پايان آن پشته آمد به زير
ز کاغذ گرفته نوردي به چنگ
بر شاه شد رفته از روي رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنين بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خويش کردم قياس
رهي گوئي از تار يک موي رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درين ره که جز شکل موئي نداشت
فرود آمد هيچ روئي نداشت
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگي ره به تنگ آمدم
ز آنسو که ديدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکي آواره شد
وزينسو ره پشته بي راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از ميوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
هوا از لطافت درو مشک ريز
زمين از نداوت در او چشمه خيز
تکش با تلاوش در آويخته
چنين رودي از هر دو انگيخته
ازين سو همه زينت و زندگي
از آنسو همه آز و افکندگي
بهشت اين و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نيايد کسي از بهشت
دگر کان بيابان که ما آمديم
ببين کز کجا تا کجا آمديم
کرا دل دهد کز چنين جاي نغز
نهد پاي خود را در آن پاي لغز
من اينک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشيد و من نيز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپايه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هيچ کس
که تا هر دلي نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نياسود هيچ
نميکرد جز راه رفتن بسيچ
ز راه بيابان برون شد به رنج
چو ريگ بيابان روان کرده گنج
رهش ريگ و اندوهش از ريگ بيش
تف آهش از ديگ بر ديگ بيش
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه اي لشگري صف زده
وليکن چو کردندي آهنگ شاه
ز ظلمت شدي ره برايشان سياه
کس از تيرگي ره نبردي برون
مگر رخصت شه شدي رهنمون
کسي کو کشيدي سراز راي او
شدي جاي او کنده پاي او
برون از ميانجي و از ترجمه
بدانست يک يک زبان همه
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
بدينگونه ميکرد ره را نورد
زمان زير گردون زمين زير گرد
در آن ره نبودش جز اين هيچ کار
که چون باد بردي ز دلها غبار
دل آشنا را برافروختي
به بيگانگان دين در آموختي
چوزان دشت بگذشت چون ديو باد
قدم در دگر ديو لاخي نهاد
بياباني از آتشين جوش او
زباني سخن گفته در گوش او
جز آن زر که باشد خداي آفريد
کس از رستنيها گياهي نديد
جهان جوي از آن کان زر تافته
بخنديد چون طفل زر يافته
چو لختي در آن دشت پيمود راه
به باغ ارم يافت آرامگاه
پديد آمد آن باغ زرين درخت
که شداد ازو يافت آن تاج و تخت
درون رفت سالار گيتي نورد
زمين از درختان زر ديد زرد
يکايک درختانش از ميوه پر
همه ميوه بيجاده و لعل و در
ز هر سو درآويخته سيب و نار
همه نار ياقوت و ياقوت نار
ز نارنج زرين و سيمين ترنج
فريب آمده بانظرها بغنج
بهارش جواهر زمين کيميا
ز بيجاده گل وز زمرد گيا
بساطي کشيده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
دو تنديس از زر برانگيخته
زهر صورتي قالبي ريخته
چو در چشم پيکرشناس آمدي
اگر زر نبودي هراس آمدي
ز بلورتر حوضه اي ساخته
چو يخ پاره اي سيم بگداخته
در آن ماهيان کرده از جزع ناب
نماينده تر زانکه ماهي در آب
دوخشتي برآورده قصري عظيم
يکي خشت از زر يکي خشت سيم
چو شه شد در آن قصر زرينه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
چو بسيار برگشت پيرامنش
دريده شد از گنج زر دامنش
رواقي جداگانه ديد از عقيق
ز بنياد تا سر به گوهر غريق
در او گنبدي روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نيفتاده گردي بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
ستوداني از جزع تابنده ديد
کزو بوي کافورتر ميدميد
نهاده بر آن فرش مينا سرشت
يکي لوح ياقوت مينا نوشت
نبشته براو کاي خداوند زور
که راني سوي اين ستودان ستور
درين دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت اين سواد
به آزرم کن سوي ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
بکن ستر پوشي که پوشيده ايم
به رسوائي کس نکوشيده ايم
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهي تو نيز اندرين خاک خفت
اگر خفته اي را درين خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سياه
سرانجامش اين گنبد تيز گشت
ز ديوار گنبد درآرد به دشت
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
بلي هر کسي از بهر ايوان خويش
ستوني کند بر ستودان خويش
وليکن چو بيني سرانجام کار
برد بادش از هر سوئي چون غبار
که داند که شداد را پاي و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جاي خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشاني نبيني جز اين کوه زرد
تو نيز اي گشاينده قفل راز
بترس از چنين روز و با ما بساز
مباش ايمن ارزانکه آزاده اي
که آخر تو نيز آدمي زاده اي
همه گنج اين گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
گشادست پيش تو درهاي گنج
سپاه ترا بس شد اين پاي رنج
ببر گنج کان بر تو باري مباد
ترا باد و بامات کاري مباد
سکندر بر آن لوح ناريخته
چو لوحي شد از شاخي آويخته
وزان خط که چون قطره آب خواند
بسا قطره آب کز ديده راند
چو از چشم گرينده اشک بار
بر آن خوابگه کرد لختي نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نيالود دست
ز باغي که در بيع تيغ آمدش
يکي ميوه چيدن دريغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمري درازست پرداخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهي سيم ده پنج بود
دگر باره سر در بيابان نهاد
برو بوم خود را همي کرد ياد
چو يک نيمه راه بيابان بريد
گروهي دد آدمي سار ديد
بيابانياني سيه تر ز قير
به بيغوله غارها جاي گير
بپرسيدشان کاندرين ساده دشت
چه داريد از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کيست از دام و دد
که دارد دراين دشت ماواي خود
چنين باز دادند شه را جواب
که دورست ازين باديه ابروآب
درين ژرف صحرا که ماواي ماست
خورشهاي ما صيد صحراي ماست
درين دشت نخجير باني کنيم
به رسم ددان زندگاني کنيم
خوريم آنچه زان صيد يابيم نرم
کنيم آلت جامه از موي و چرم
نه آتش به کار آيد اينجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
به روز سپيد آفتاب بلند
بود آتش ما درين شهر بند
ز شبنم چو گردد هوا نيزتر
دم ما کند زان نسيم آبخور
درين کنج ما را جز اين ساز نيست
وزين برتر انجام و آغاز نيست
همان نيز پرسي ز ديگر گروه
که دارند مأوا درين دشت و کوه
درين آتشين دشت بن ناپديد
که پرنده دروي نيارد پريد
بيابانيانند وحشي بسي
که هرگز نگيرند خو با کسي
ببرند چندان به يک روز راه
که آن برنخيزد ز ما در دو ماه
ازيشان به ما يک يک آيد به دست
بپرسيم ازو چون شود پاي بست
که بي آب چون زندگاني کنند
به ما بر چرا سرفشاني کنند
نمايند کاب از بنه زهر ماست
زتري هوائيست کز بهر ماست
نسازيم چون مار با هيچ کس
خورشهاي ما سوسمارست و بس
ز شغل شما چون نيابيم سود
شما را پرستش چه بايد نمود
دگرگونه پرسيمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
درين باديه کاب نايد بدست
به پايان اين باديه کس رسيد
همان پيکري ديگر از خلق ديد
به پاسخ چنين گفته اند آن گروه
که بسيار گشتيم در دشت و کوه
دويديم چون آهوان سال و ماه
به پايان وادي نبرديم راه
بيابانياني دگر ديده ايم
وزيشان خبر نيز پرسيده ايم
که بيرون ازين پيکر قيرگون
نشاني دگر مي دهد رهنمون؟
نشان داده اند از بر خويش دور
بدانجا که خورشيد را نيست نور
يکي شهر چون بيشه مشک بيد
در او آدمي پيکراني سپيد
نکو روي و خوش خوي و زيبا خصال
ز پانصد يکي را فزونست سال
وگر نيز پانصد برآيد دگر
نبيني کسي را ز پيري اثر
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست ديگر نشان
از آن نيز بيرون درين خاک پست
بسي کوه و صحراي ناديده هست
درونيست روينده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
چوزو رستني برنيايد ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
همينست رازي که ما جسته ايم
ز ديگر حکايت ورق شسته ايم
سکندر به آن خلق صاحب نياز
ببخشيد و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آيين خويش
برافروختشان دانش از دين خويش
وزيشان به هنجارهاي درست
سوي ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور يافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
سکندر در آن دشت بيگاه و گاه
دواسبه هميراند بيراه و راه
سرانجام کان ره به پايان رسيد
دگر باره شد عطف دريا پديد
هم از آب دريا به دريا کنار
تلاوشگهي ديد چون چشمه سار
فکندند ماهي برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
دگر باره کشتي بسي ساختند
ز ساحل به دريا در انداختند
چو دريا بريدند يک ماه بيش
به خشکي رساندند بنگاه خويش
چو از تاب انجم شب تب زده
بپيچيد چون مار عقرب زده
زباده جنوبي در آمد نسيم
دل رهروان رست از اندوه و بيم
گرفتند يک ماه آنجا قرار
که هم سايبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسيدند از آن خستگي
زتن رنجشان شد به آهستگي