آخرين سخن

فسانه اي بشنو عرفي از من بيمار
که باشدت بنفاق معاشران رهبر
زعافيت بمکافات معصيت دوسه روز
مريض گشته تنم از مشيت داور
بياض ديده زحمرت همي بدان ماند
که لاله سوده کسي درميانه عبهر
حرارت تنم ارعاريت کند شايد
که مستحيل شود آفتاب راجوهر
زنبض جستنم ازبس هوا تموج يافت
زنبض موجي ،نتوان شناختن محور
گرفته مالک دوزخ بدست قاروره
که بهر دوزخيان شربتي بردبسقر
نرفته يک سرمودرد و برسربالين
زنسخه هاي اطبا نهاده صد دفتر
من اوفتاده بدين حال و دوستان دوروي
بدور بالش و بستر ستاده چون منبر
يکي بريش کشد دست و کج کند گردن
که روزگار وفا با که کردجان پدر
بجاه و مال فرومايه دل نشايد بست
کجاست دولت جمشيد و ملک اسکندر
بوقت رفتن ،دل باخداي بايد داشت
بجز خدابکن ازهرچه هست قطع نظر
يکي بنرمي آواز و گفتگوي خزين
کند شروع و کشد آستين بديده تر
که جان من همه را اين ره است و بايد رفت
تمام رهگذرانيم و دهر راه گذر
چه ما که ريش بعصيان سفيد کردستيم
چه آنکه ياسمنش راز سبز نيست خبر
جوان و پير بنزداجل بيک نرخ است
به بيشه برق چوآتش زند، چه خشک و چه تر
چو درنميگذرد روزگار ازاين عادت
بتازه رويي اگر بگذرند بس بهتر
يکي بچرب زباني سخن طراز شود
که اي وفات تو تاريخ فوت ذوق و هنر
فراهم آي و پريشان مدار دل، زنهار
که نظم و نثر تومن جمع ميکنم يکسر
پس از نوشتن و تصحيح ميکنم انشاء
سزاي شأن تو ديباچه اي چو درج گهر
چنانچه هستي فهرست دانش و فرهنگ
چنانچه هستي مجموعه کمال و سير
بنظم و نثر در آويزم و دل انگيزم
اگرچه حصر کمال تو نيست حد بشر
خداي عزوجل صحتم دهد، بينند
که اين منافقکان راچه آورم برسر