ذوق غزل

عرفي نه ارث و کسب و نه زرق و نه حرص و آز
را هم بشعر خيره سرتيره چهر داد
طالع رهم نمود بدين خصم خانگي
اين بازيم عطارد برگشته مهرداد
ذوق غزل بمهر بتانم اسير کرد
آسيب آن فراقتم ازماه و مهرداد
مدح آبروي گوهر قدرم بخاک ريخت
تا وان اين گهر نتواند سپهر داد