ترجيع بند

اي حسن تو برتر از چه و چون
سبحان الله ز حسن بيچون
لعل تو فريب اهل ادراک
قد تو بلاي طبع موزون
شمشاد قدان فتنه انگيز
برفتنه قامت تو مفتون
سرو از قد تو فتاده برخاک
گل از رخ تو نشسته درخون
آشفته تو هزار فرهاد
ديوانه تو هزار مجنون
آواره عشق توست خورشيد
سرگشته مهر توست گردون
شد غرق بخون ديده لاله
ز آن چشم سياه و لعل ميگون
زلف تو شب دراز يلدا
رخسار تو مهر روز افزون
از زلف تو ، کار ما پريشان
وز خال تو حال ما دگرگون
جانم بلب آمد و نيامد
از دل هوس لب تو بيرون
بر بوي وصالت اي جفا جو
عمري بهوس دويدم اکنون
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
جان بسته لعل نوشخندت
دل شيفته قد بلندت
بر عارض آتشين تو خال
هست از پي چشم بد سپندت
چشم تو و ابروي کشيده
آهوي فتاده در کمندت
تا زلف تو گشت بند دلها
آزاد نشد دلي ز بندت
شطرنج هوس مباز اي دل
با چشم بتان که مي برندت
چون گوي بکوي تو بسي بسر
افتاده و نيوفتد پسندت
تا داده سمند ناز جولان
جان داده هزار مستمندت
آهسته بران که رفت برباد
بسيار سر از سم سمندت
در راه طلب فتادم از پا
چندت طلبم ، بناله ، چندت
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
با روي نکوي تو پري را
دعوي نرسد برابري را
زيباست پري ولي ندارد
اين عشوه و ناز و دلبري را
چشم تو بيک نگاه جادو
آموخته سحر سامري را
لعل لب تو به نيم بوسه
جان داده بتان آزري را
زلف تو زکف نميگذارد
سر رشته کفر و کافري را
سوداي رخت زاوج گردون
آورده فرود مشتري را
دادند بسرو قامت تو
خوبان زمانه سروري را
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
باز آن بت تند خوي طناز
کرد از سر ناز فتنه آغاز
سرتا بقدم تمام ناز است
وز ناز بکس نميکند ناز
چو کان دو زلف او ببازي
دل ميبرد و نميدهد باز
گفتم که نهان کنم غم دل
کز پرده برون نيفتد اين راز
در چنگ غمم چنانکه افتد
گنجشک بزير چنگل باز
مينالم و ناله گريه انگيز
ميگريم و آب ديده غماز
چندانکه بسينه ميزنم چنگ
چنگ طربم نميشود ساز
آمد سحري خيال وصلت
بنواخت مرا و گشت دمساز
برجستم و دامنش گرفتم
وز دست ندامتش دگر ، باز
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
خوش باش که عشق عافيت سوز
بر لشکر عقل گشت پيروز
در معرض عشق بي محابا
عاجز شده ، عقل حيلت اندوز
خورشيد رخ تو و دل من
پروانه و شمع عالم افروز
زلف و تو گونه هاي گلگون
يک شام و ز پي در صبح نوروز
تا دل نرود ز جا بدوزش
برسينه من به تير دلدوز
بي پرتو شمع رويت اي ماه
شمعم : همه گريه و همه سوز
بسيار جفا مکن که بسيار
حسن تو مراست عشق آموز
درهجر تو رفت عمرم از دست
وصل تو نداده دست يک روز
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
جز وصل تو ملتمس ندارم
غير از تو زتو هوس ندارم
شبگرد بکوي تو ، چو بادم
انديشه ز خار و خس ندارم
بيمم ز رقيب و پاسبان نيست
پرواي سک و عس ندارم
از هر طرفم غم تو بگرفت
ديگر ره پيش و پس ندارم
يک چند اگر چه طاقتم بود
در عشق تو ، زين سپس ندارم
من بلبل باغ وصلم اي گل
زين بيش سر فقس ندارم
از درد فراقت اي پريروي
مينالم و همنفس ندارم
جز ناله که از منت دهد ياد
افسوس که هيچکس ندارم
بر نه فلکم اگر رسد دست
بر وصل تو دسترس ندارم
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
کارم ز غمت بجان رسيده
اين کارد باستخوان رسيده
چندانکه توان خيال کردن
غم بر دل ناتوان رسيده
از حسرت آن ميان چوي موي
سيل مژه تا ميان رسيده
پرورده آب ديده ماست
سرو تو که اين زمان رسيده
بر لب زهوس هزارها جان
ز انديشه آن دهان رسيده
در عشق تو اين همه بلاها
ما را همه از زبان رسيده
تيغش بسرم رسيده اي جان
برخيز ، که ميهمان رسيده
دامان وصال اگر نيفتاد
در دست من زيان رسيده
هرگز نرود خيالت از دل
اين ناله برآسمان رسيده
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
اي مايه جان فگارم از تو
آخر نظري که زارم از تو
بگشاي گره ز زلف مشکين
افتاد گره بکارم از تو
بردار کني اگر دل من
بردار که برندارم از تو
زينگونه که ميکشم دم سرد
چون دي نشود بهارم از تو
در بحر غمم ز آب ديده است
پرگوهر و در کنارم از تو
رفتي تو گل از کنار و مانده
در سينه هزار خارم از تو
اکنون بچمن چوابر نيسان
با ديده اشکبارم از تو
هر چند که سخت دورم افکند
چشم بد روزگارم از تو
باور نکني که بي خيالت
يک لحظه بود قرارم از تو
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
دل بردي و در کمين ديني
با عاشق خود چرا چنيني
پر خون دل و ديده از تو تا کي
تا چند تو خصم آن و ايني
دل بردي و عقل و دين ربودي
وين طرفه که باز در کميني
سروي است که جلوه ميکند خوش
يا قد تو در حرير چيني
برگرد تو حلقه بسته خوبان
چون خاتم حسن را نگيني
حسن تو ز مهر و ماه بگذشت
خورشيد سپهر هفتميني
چندان که بتو وفا نمودم
از تو رسدم جفا وکيني
اي آن که ز کبر و ناز هر گز
سوي من مبتلا نبيني
وصل تو کجا شود ميسر
با همچو مني کجا نشيني
چون دست نمي دهد وصالت
دست من و دامن خيالت
ماهي که فلک چو او نديده
از من بچه جرم ، سرکشيده
زد آبله پاي طفل اشکم
از بسکه سراغ او دويده
در سينه دگر نگيرد آرام
آن دل که بزلفش آرميده
برقصر فلک فرو نيايد
مرغي که زبام او پريده
خياط ازل لباس خوبي
برقامت دلکشش بريده
بر روز سياه من نظر کن
اي چشم و چراغ نور ديده
گفتم که بدامنت زنم دست
کز شوق تو جيب جان دريده
دامن زکفم کشيده ، رفتي
اي آهوي وحشي رميده
من دست ز دامنت ندارم
گر چه ز غمت ، قدم خميده
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
تا کي ز غم تو زار گردم
ديوانه و بيقرار گردم
با ياد تو خون ديده بارم
از هجر تو دلفگار گردم
سيلاب غمم گذشت از سر
باز آي که بر کنار گردم
خواهم چو غبار ، گاه جولان
گرد سر آن سوار گردم
کار من بيقرار عشق است
ديگر ز پي چکار ؟ گردم
اينسان که شدم فسانه در عشق
افسانه روزگار گردم
در کوي تو عزتم همين بس
کز دولت عشق ، خوار گردم
دانم ، نرسم بگرد وصلت
از هجر تو گر غبار گردم
دنبال تو همچو باد ، تا کي
سرگشته و خاکسار گردم
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
سرو از سرناز جلوه گر کن
برما بغلط يکي گذر کن
اي خرمن گل که ميخرامي
بر سوخته خرمني نظر کن
غافل مگذر که سوخت جانم
از آتش آه من حذر کن
پروانه نيم سوزم اي شمع
با سوخته اي شبي بسر کن
امشب زدرم درآي چون صبح
شام سيه مرا سحر کن
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت
سويت که پيام ما رساند
اين قصه مگر صبا رساند
خود کيست که درد ناتواني
بگرفته و بر دوا رساند
کونکهت زلف او که بويي
سوي من مبتلا رساند
کو بخت که بر سر من او را
روزي زره وفا رساند
کو آنکه بعرض حضرت شاه
پيغام من گدا رساند
کو آنکه حديث دلفريبم
در مجلس پادشا رساند
آنگاه بخواند از زبانم
اين بيت و زمن دعا رساند
چون دست نميدهد وصالت
دست من و دامن خيالت