در حسب حال خود گويد

گربدل خوش غنودمي چه غمستي
بي غم اگر شاد بود مي چه غمستي
اينکه بچندين حيل سبک شوم از غم
غم بغم ار در فزود مي چه غمستي
اين که بسودم بديده کحل رعونت
مرد مکش گر بسود مي چه غمستي
اين که گل تازه روي عيشم اگر من
داغ نمک کرده بودمي چه غمستي
خواب تن و هوش بود در عدم از من
گر گهر جان نبود مي چه غمستي
گفته ام اندر ابد گشايم ،زنار
گفته ام اين گر گشودمي چه غمستي
خشک و ترم در دهان داس سپهر است
کشت خود ار خود درودمي چه غمستي
عذرجفا برتو نيست دم مزن اي چرخ
گر گله مند از تو بودمي چه غمستي
مدح خود و صاحب اندر آرم درهم
گرهمه صاحب شنودمي چه غمستي
داور عادل که فتنه گفت ز عدلش
تا به ابدگر غنود مي چه غمستي
دريا گويد که گر بعهد سخايش
مايه خود را فزودمي چه غمستي
گفت قضا اذن اگر بدي که بمثلش
قدرت خويش آز مودمي چه غمستي
گر طلبيدي مرا که از غم هجرش
رنگ شکسته نمود مي چه غمستي
«عرفي» گويد که گربگاه ثنايش
عاجز هجران نبود مي چه غمستي
گر طلبيدي مراکه ديده بپايش
ترک ادب کرده سودمي چه غمستي
گر طلبيدي مرا که پيش دماغش
نافه معني گشود مي چه غمستي
مانع ناگفتني بلاست وگر نه
بي طلب ار رفته بودمي چه غمستي
قافيه گر يافتم مکرر بستم
گر من فرهنگ بودمي چه غمستي