در توحيد باري تعالي عزاسمه

اي متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جيب گمان انداخته
نور حيرت در شب انديشه او صاف تو
بس همايون مرغ عقل از آشيان انداخته
از کمان ناجسته در چشم تحير کرده جا
معرفت گر تير حکمي برنشان انداخته
اي بطبع باغ کون از بهر برهان حدوث
طرح رنگ آميزي فصل خزان انداخته
سرعت انديشه را افکنده در دامان تير
عادت خميازه در جيب کمان انداخته
در چمنهاي محبت هر قدم چون کربلا
از نسيم عشوه فرش ارغوان انداخته
مرغ طبع اندر هواي معصيت نگشوده بال
عفو تو شاهين رحمت را بران انداخته
سايه پرورد غمت در آفتاب رستخيز
فرش استبرق بزير سايبان انداخته
طعمه عشق ترا از مغز جان آورده ام
آن هما تاسايه بر اين استخوان انداخته
اي مذلت را روايي داده در بازار عشق
عزت و شان را ز اوج عزوشان انداخته
هر کجا تأثير غم را داده اي اذن عموم
شادي راحت فشان را ناتوان انداخته
زين خجالت چون برون آيم که دل در موج خون
نوعروسان غمت را موکشان انداخته
فيض را نازم که هرکس پا براهت مانده است
دل بدست آورد و جان را از ميان انداخته
صيد دل را بهر آگاهي ز صياد ازل
دل بدست طره عنبر فشان انداخته
کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز
کوتهي در جيب عقل نکته دان انداخته
طعمه اي کز خوان عشق افکنده اي در کام دل
ريزه آن را حجيم اندر دهان انداخته
شرع گويد منع لب کن عشق گويد نعره زن
اي توهم در ره عشقت عنان انداخته
دولت وصلت که دريابد که با آن مرهمي
جوهر اول علم بر آستان انداخته
حيرت حسن ترا نازم که در بزم وصال
جام آب زندگي از دست جان انداخته
وصف صنعت کز لب هر ذره ميريزد برون
نطق را در معرض عقداللسان انداخته
در ثنايت چون گشايم لب که برق ناکسي
منطقم را آتش اندر خانمان انداخته
من که باشم عقل کل را ناوک انداز ادب
مرغ اوصاف تو از اوج بيان انداخته
مست ذوق عرفيم کز نغمه توحيد تو
لذت آوازه در کام جهان انداخته