در منقبت حضرت ختمي مرتبت (ص)

اي مرا بر زشتي اعمال ، نوميدي گواه
دورم از حسن عمل چون رو سپيدي از گناه
صورت اميد مي بينم چو آب موج زن
بسکه ميگردد زشرمم رعشه در نور نگاه
گر بصورت کاه را گويم که همرنگ مني
کهر با چون مردم چشم بتان گردد سياه
ميل فعل زشت را با طبع من آميزش است
وين شبيه ربط کفر است و مکافات اله
ور بعصيان در نمي آميزم از بي قوتي است
وين بعينه چون حريص شهوتست و ضعف باه
اي که داري نامه اعمال را از فعل زشت
چون مصيبت خانه عاشق زدود دل سياه
چهره را از آب ياقوت ندامت بر فروز
چون گل روي دل آرايان ز تاثير نگاه
در نگاه شاهد معني عالم غوطه زن
تا بجولانگاه صورت بسته اي دام نگاه
مرحبا نيک آمدي اي يأس تا بيرون دهم
گريه گرمي که شويد تيرگي را از گناه
هان سمند آهسته ران اي گمره ناهوشمند
منحرف ميتازي و مستي و تاريکست راه
حبذا اي نوبهار عجز کز تأثير تو
معصيت را ميدهد آمرزش از طرف کلاه
ميتوان کردن تلافي عمر ضايع کرده را
گر زنو برگ گياه تازه گردد برگ کاه
شاهد معني عيان و ما بصورت ملتفت
اي درون جهل ما چون روي ناداني سياه
بسکه بي تأثير ضايع گشت در دير مجاز
گريه هاي تلخ شام و ناله هاي صبحگاه
بعد از اين در معبدي نالم که بي منت نهد
گوهر کام ابد در دامن تأثير آه
حالتي يابم که از تکفير من کافر شوند
گر تراود از زبانم ليس في دلقي سواه
مقصدت دور است عرفي گرباين ره ميروي
کام همت را روائي بايد از امداد شاه
قهرمان عرش مسند داور امي لقب
صورتش مرات معني معنيش صنع اله
گر محيط راي او بر چرخ گردد موج زن
دامن موجش برويد چشمه خورشيد و ماه
در شب معراج کان يکتاي بي شبه و نظير
جامه صورت زروش افکنده در آرامگاه
زان کسي محرم نبود اندر حريم ايزدي
تابود و هم غلط بين در امان از اشتباه
اي زروي نسبت ذاتت ولايت را شرف
وي بزير سايه جاهت نبوت راپناه
سايه يزداني و انوار سيمايت دليل
داور کونيني و انواع احسانت سپاه
دست حفظت بهر چابک خيزي و بربستگي
بر ميان شعله بر بندد تطاق از برگ کاه
شاخ شاخ و برگ برگش تازه بر هم ريختند
تاز باغ همتت خوانديم طوبي را گياه
شاهد عدلت بدست خلق در ايوان دهر
سنبل ريحان فشاند فتنه را در خوابگاه
بسکه دست رحمتت آرايش هر چهره کرد
عشق ميورزد بحسن يأس و اميد اشتباه
توشه گير انتفاع از ريزش جود ، توجود
خوشه چين ارتفاع از مزرع جاه تو جاه
از خيال هيبتت انديشه ميرد در ضمير
وزنشان آستانت سجده رقصد در جباه
با ازل گويد ابد کين نا اميد از ساحل است
کر کند در بحر علمت گوهر اول شناه
اي که از احوالم آگاهي مهل اينسان مرا
همچو سعيم در حصول طاعت و عفت تباه
مي تراود آب شور از تيره بختم گر کسي
تا ابد در ساحت تحت الثري ميکند چاه
سينه مد الف بشکافد و بيرون جهد
چون در اثناي پريشاني نويسم تير آه
يوسف نفس مرا زآسيب اخوان دوردار
کين حسودان مروت سوز با اين بيگناه
با فريب غول همزادند در راه سلوک
بافساد گرگ انبازند در نزديک چاه
تا اسيران محبت را بجولانگاه دوست
احتمال سجده کردن مضمر است اندر جباه
احتمال رو سپيدي دور باد از آنکه او
جز بدرگاه تو سايد چهره در عذر گناه