حکمت و موعظت

عادت عشاق چيست مجلس غم داشتن
حلقه شيون زدن ماتم هم داشتن
بر سر عمان درد موج حلاوت زدن
بر در ميدان دل فوج ستم داشتن
حمد غم و نعت درد بر لب دل دوختن
شهر دل و باغ جان وقف الم داشتن
نغمه داود را از لب شيون زدن
آتش نمرود را باغ ارم داشتن
با خط آزادگي بندگي آموختن
با دل بي آرزو چشم کرم داشتن
از ابدي ذوق غم روي زيان تافتن
وز ازلي بيع درد سود سلم داشتن
حسن عبادات را برقع نسيان زدن
زشتي اعمال را لوح و قلم داشتن
آينه ديده را صيقل حيرت زدن
زاويه سينه را مخزن غم داشتن
هم ز غبار کنشت عطر کفن ساختن
هم بترازوي دير سنگ حرم داشتن
در دهن بخت عيش ناوک لا ريختن
در کمر درس عشق دست نعم داشتن
تا به ثري آب چشم از پي هم ريختن
تا بفلک داغ دل بر سر هم داشتن
در جگر اشتها آب هوس سوختن
وز اثر امتلا درد شکم داشتن
مستي و ديوانگي جام مسيحا شکست
صرفه در اين بزم نيست ساغر جم داشتن
دين و دل و عمر جان جمله بسيلاب ده
دشمن درويشي است خيل و حشم داشتن
خامه تراشي ستم نامه تراشي گناه
ساده و بي زخم به لوح و قلم داشتن
شيب نگويم بطبع به زشباب است ليک
به ز رعونت بود قامت خم داشتن
بهر نعيم بهشت طاعت ايزد مکن
بر لب جيحون خطاست چشم بنم داشتن
با صنم آميختن کفر ادب دان ولي
شرط بود در ميان فاصله کم داشتن
رهروي راه عشق بر تو شمارم که چيست
گام بفرسخ زدن پاس قدم داشتن
رو بقفا کن ببين عمر تلف کرده را
تا بتو روشن شود روبعدم داشتن
چند بتزوير و فن پرده کشيدن بعيب
صورت مدح آمدن معني ذم داشتن
عدل وکرم خسروي است ورنه گدايي بود
بهر دو ويرانه ده طبل و علم داشتن
صرفه زبانم ببست ورنه بشه گفتمي
کز دل درويش پرس ذوق ستم داشتن
دم مزن از جور چرخ ز آنکه نه آزادگي است
زو متأثر شدن بس گله هم داشتن
زين ره کثرت اساس بگذروآنگه بين
مالک وحدت شدن ، ملک قدم داشتن
نسخه اين باغ رازيروزبرکن بس است
از سر گل تا بکي منت شم داشتن
مايه نازندگي از گهر خويش گير
تا بکي اين عزوناز ازاب وعم داشتن
مذهب عرفي بگير ملت قارون بهل
گنج هنر ريختن به ز درم داشتن
اوست مسيحاي وقت ليک مسيحا که هست
دون اثرهاي او معجز دم داشتن
تيغ زبانش فکند برسر هم مهروماه
شهرت او را جلال ملک عجم داشتن
طي کنم اين نامه را گر نکنم چون کنم
حوصله خامه نيست تاب رقم داشتن