چيستان در وصف شمع

چيست آن جوهر هدايت فن
آسمان مولد و زمين مسکن
شوخ آيينه روي روشندل
رند ژوليده موي تر دامن
سوزش در حراست رشته
رشته اش درسياست سوزن
گردنش تا بفرق سيمابي
سيم ساق است پاي تا گردن
چون عروسان هند دردم رقص
ازدم گيسويش چکد روغن
چون زر قلب شاهد دنيا
چهره تاريک و برقعش روشن
نوزد باد ، لاله حمر است
بوزد ، هست غنچه سوسن
کيميايي است گوهر تاجش
که ازو زر شود مس و آهن
عزت تاج او بيفزايد
جلوه طلعت سهيل يمن
جوهر هيکلش هيولايي است
در قبول صور چو جوهر ظن
جامه اش گاه سبز و گاه سپيد
چهره اش روز تيره شب روشن
گيسويش نورباف چون مريم
ابرويش چون هلال چشمک زن
هم زباد صبا شود جوزا
هم زبرف صفا سهيل يمن
ماهتابي است بر درفش کيان
آفتابش چه تيروچه بهمن
قصب ماهتاب او ، اکسون
شرف آفتاب او ايمن
گه گهي از ميان تاج خروس
برفشاند بفرق خود ارزن
زندگانيش مردن شبگير
ديده بانيش کوري رهزن
دسته هاون طلاست ولي
سوده آن سر که نيست در هاون
زاهد آسا زدانه هاي سرشک
سبحه آويخته است در گردن
هم شکفته ست درمصيبت و سور
هم برهنه است در دي و بهمن
شاه تير جهاز زرين است
بر سرش موج نور سايه فکن
راز دل بر زبان چو ميآرد
مستفيدند زيرک و کودن
چو بخلوت زبان بجنباند
راز بيرون فشاند از روزن
معنيش روح موسي عمران
صورتش نخل وادي ايمن
صوفيان گرد او نشسته بذوق
همه سبوح گوي و يا رب زن
روز بر هم فشرده مژگان ليک
شب گشاده ست ديده روشن
چون شکر مشربان هندستان
کله زر تار و چرب پيراهن
چون بميرد تنش نفرسايد
زنده گردد بکاهش سروتن
با همه حدت و حرارت طبع
دامنش پرشود زآب دهن
خرمن از سنگ آس گر باشد
بر زبان آرد مي کند خرمن
پدرش مهر و مادرش مه ليک
شب گشاده است ديده روشن
بزبان خندد ، از گلو گريد
خنده تا فرق ، گريه تا دامن
گريه از شوق ديدن خورشيد
خنده از عيش بزم شاه زمن
شاخ گندم که ديده خوشه زر
اينک از بزم شه ببين روشن
گريه و خنده اش گدازش عمر
همچو اعداي شاه قلب شکن
جوهرش در حريم خاطر شاه
ماه نخشب بود چه بيژن
همچو انگشت پنجه خورشيد
صد اشارت کند بشاه زمن
شاه اکبر که هست ترکيبش
نور خورشيد سايه ذوالمن
شاه چين و حبش غلام تواند
دور زين آستان اسير محن
زآن نوشته است عبده بفداه
بديار تو ملک چين و ختن
بلبل باغ عمر دشمن تو
نزند نغمه اي بجز شيون
مرغ جاهش بزير شهپر حکم
از بدخشان گرفته تا ، بدکن
بگذراند چو رشته حکمش
آسمان را زچشمه سوزن
عدل او را بعدل نوشروان
کي بسنجد سپهر نادره فن
اين بسنجد کسي که نشناسد
صافي جام جم ز دردي دن
نطفه دشمنش بصلب پدر
داده پيوند تار و پود کفن
تا ارادي بود جفاي سفر
تا طبيعي بود هواي وطن
وطنم آستان جاه تو باد
تا نکرده است جان سفر ز بدن
خاطرش بحر فيض را معبر
گوهرش سر غيب را معدن
هر که را لطف او حيات دهد
نوبت جامه کي رسد بکفن
نصب را روي بخت او مرآت
عزل را بخت خصم او مدفن
اي غبار حريم حرمت تو
عطر پيراهن عروس چمن