بيان مفاخر

من کيستم آن سالک کونين مسيرم
کز بيخته جوهر قدس است خميرم
در صفحه تصوير جلال است مثالم
در پرده تقدير محال است نظيرم
چون حسن کشد جام صفا رنگ شرابم
چون عشق دهد رنگ جبين آب زريزم
در قامت عاشق شکن آموز کمانم
در غمزه معشوق گشايش ده تيرم
آنجا که وفا تشنه شود چشمه خونم
آنجا که صفا غسل کند آب غديرم
بر کتف رياضت طلبان شال و پلاسم
بر دوش زليخا منشان برد و حريرم
در هندسه فقر و فنا صفرالوفم
در مزرعه عز و علا ابر مطيرم
در کوزه لذت شکنان چشمه زهرم
در کاسه کودک منشان جرعه شيرم
آنجا که ادب نغمه طراز است سميعم
و آنجا که هنر جلوه فروش است بصيرم
در مرسله جوهر فردم در يکتا
در سلسله علت و معلول کثيرم
پاي طلبم ، در روش سعي تمامم
دست ادبم ، در کشش کام قصيرم
چون سجده بت گرم شود ناصيه سوزم
چون تيغ صنم کند شود بهيده ميرم
خفاشم و خورشيد خرد در ته بالم
در اجم و بلبل پرد از شاخ صفيرم
عشقم که بر آسوده دلان نيست گذارم
حسنم که ز خونين جگران نيست گزيرم
در خانه مجنون که خراب است ، غبارم
در حجله ليلي که بهشت است ، عبيرم
با ناطقه گلريزم و با سامعه گلچين
با وا همه نابالغ و با عاقله پيرم
در دل قويم گر چه به آثار ضعيفم
وز دين غنيم گرچه باظهار فقيرم
از کلک بنان ، لوح خراشنده ماهم
وز تيغ زبان خامه تراشنده تيرم
در کندي شمشير زبان قاتل سيفم
در پرده انديشه خرد پوش ظهيرم
از اوج سخن بهر فرود آمدن طبع
برداشتم اين نغمه که اعشي و جريرم
طبعم ز غضب گفت ندانم بچه نسبت
در دام سرشت تو قضا کرد اسيرم
گر جوهر خود مي نشناسي زچه کاني
از گوهر من شرم بکن کابر مطيرم
بر تافت عنان سخنم رخش طبيعت
برگشتم ازين ره که نه اين بود مسيرم
بر تارک ارباب فنا ترک کلاهم
در صفحه اصحاب صفا نقش حصيرم
درآب و هواي چمن خلد سرورم
در بست وگشاد در فردوس صريرم
توفيق چه صورت شکند قوت دستم
تحقيق چو معني طلبد جوش ضميرم
ميگويم و انديشه ندارم زحريفان
من زهره رامشگر و من بدر منيرم
سربرزده ام با مه کنعان زيکي جيب
معشوق تماشا طلب وآينه گيرم
در بارگه سلطنتم چون گذرت نيست
بر ناصيه ماه ببين نقش سريرم
هنگام رقم سنجي احکام کواکب
برجيس نهد مجمره در پيش دبيرم
آن چشمه قربم که زلب تشنگي وحي
جبريل در آيد بحرمگاه ضميرم
عرفي بکجا ميروي ، اين راه کدام است
مشتاب و عنان دار ازين راه خطيرم
ز آشوب صريرش دل کونين برآشفت
ناي قلم نغمه گشا تنگ بگيرم