در منقبت علي (ع)

چون گرد باد آه ز خاکم کشد علم
بر فرق روزگار فشاند غبار غم
چون دل بجاي خويش بود کز نهيب درد
زين آشيانه طاير آرام کرده رم
در عهد من زدهر مجو خوش دلي که هست
در شيشه زمانه وجودم جهان غم
اي طور وعده تو فراموشي وفا
وي طرز غمزه تو هم آغوشي ستم
ذوق غم توشانه کش طره طرب
شوق لب تو سرشکن شحنه الم
از وعده تو شوق بتشويش مبتلا
وز عشوه تو فتنه به آشوب متهم
بخشد هزار کشته چشم ترا حيات
لعلت لطيفه اي که برون آرد از عدم
گيرد بهر دو دست سر خود اجل زبيم
جايي که غمزه تو کشد خنجر ستم
لعل حيات بخش تو جايي که دم زند
نبود مسيح را زخجالت مجال دم
زاعجاز حسن توست که کلک قضا نسوخت
برلعل آتشين خط سبزت چو زد رقم
هم خود بگو روا بود اي بي وفا که من
محروم باشم از تو و اغيار محترم
محرم ببزم وصل تو غير و مرا زبيم
مرغ اميد پر نزند گرد آن حرم
دست افکني بدوش رقيبان بر غم من
وز چنگ من برون کشي آن زلف خم بخم
من جان دهم براي تو آن لعل روح بخش
از معجز مسيح زند با رقيب دم
با دوستان بکيني و با دشمنان بمهر
منبعد اگر سلوک تو اين است لاجرم
خواهم شدن بمحکمه عدل تا شود
طبع سليم عادل شاه جهان حکم
سلطان دين وصي نبي قهرمان شرع
شاه نجف علي ولي معدن کرم
آن واهب النعم که ز داوود نطق او
نشنيد گوش آز بجز نغمه نعم
اول به آب چشمه کوثر وضو کند
جبريل گر بخاک جنابش خورد قسم
عزم طواف کعبه زکويش چنان بود
کايند از براي تيمم برون زيم
اندوزد از عبادت يزدان عدوي تو
اجري که برهمن برد از طاعت صنم
از قدر خواستم که فلک خوانمش ، قضا
گفت اي بري ز شيوه تميز مدح وذم
او را سپهرگويي و اين ننگري که هست
او منبع عطوفت و اين مصدر ستم
مشاطه ولايش اگر زيب گر شود
ز اعجاز عيسوي کند آرايش صنم
اي طوف بارگاه تو پيرايه شرف
وي دودمان جاه تو همسايه قدم
در باغ فطرت تو مسيحا چويک نسيم
در فوج حشمت تو سليمان چويک خدم
مست غرور کرد عروسان خلد را
دعوي باغ لطف تو با روضه ارم
هرگز زمين رزم تو از خون نگشت خشک
از بسکه خنجر تو رسانيد نم بنم
آن کينه پروري که ز بغض تو دم زند
وآن خون گرفته اي که بکينت کشد علم
با تيغ روزگار کند قصد کارزار
با قهر کردار بميدان نهد قدم
هر شامگه که از اثر مهر خاوري
رنگ بقم گرفته سپهر جفا رقم
چون سرکشي بحکم توانديشه کرده است
خونش فکنده بيم سنان تو در شکم
حفظ تو گر ستون نشود برهم اوفتد
از تند باد حادثه اين نيلگون خيم
شاها منم که درد و غم و غصه متصل
آيندم از قفا چو سپاه از پي علم
تا برکنار خوان وجود است جاي من
پرورده روزگار مرا از نعيم غم
هرجا غمي است کرده بتحويل من مگر
ازبهر ديگران بمن اکنون کند رقم
عرفي شکايت تو نهايت پذير نيست
اين قصه را بيا ، بدعا ساز مختتم
تا خامه خيال که نقاش معنويست
مدح تو بر صحيفه هستي کند رقم
خصمت که هست صورت عصيان هميشه باد
گريان و بي قرار و نگونساز چون قلم