در مدح شاهزاده سليم

صباح عيد که در تکيه گاه ناز و نعيم
گدا کلاه نمد کج نهاد و شه ديهيم
نشاط طبع بحدي که نشنود دانا
بجز ترانه اطفال و ترهات نديم
بساط مجلس دهر آنچنان نشاط آمود
که دست را بسماع آستين دهد تعليم
براز معانقه ناز کان بلمس شجاع
لب از مصاحفه شاهدان ببوسه کريم
نواي مرثيه صوم و شاديانه عيد
گشاد از اثر انبساط گوش صميم
بخوان مائده شد دست اشتها ، مطلق
بکام و معده عداوت فزود طبع لئيم
بچشم و هم ز فيض شکفته رويي دهر
نمود چهره اميد داشت ، صورت بيم
جهان چنين خوش و من خوشتر از جهان بوثاق
نشسته با خرد اندر تعلم و تعليم
که ناگهان ز درم در رسيد مژده دهي
چنانکه از چمن طالعم بمغز شميم
چه گفت ؟ گفت که اي مخزن جواهر قدس
چه گفت؟ گفت که اي مطلب بهشت نعيم
بيا که از گهرت ياد مي کند دريا
بيا که تشنه لبت را طلب کند تسنيم
زلال چشمه اميد پور اکبر شاه
طراز دولت جاويد شاهزاده سليم
ازين پيام دلم شد شکفته و شاداب
چنانکه باغ زشبنم ، چنانکه گل زنسيم
بره فتادم وگشتم چنان شتابزده
که دست اهل کرم در نثار گوهر و سيم
چو روزگار رسيدم بدرگهي که کند
زمانه طوف حريمش بديده تعظيم
رسيدن من و اقبال آن همايون فال
چنان فتاد مطابق در آن خجسته حريم
که گرادب نکشيدي عنان من ، قدمش
ببوسه گاه همي کرد بر لبم تقديم
مرا چو دوش بدوش ادب بديد استاد
بلطف خاص بدل کرد التفات عميم
رموز کرنش و تسليم را ادا کردم
بدأب مردم دانا نه بذله سنج ، نديم
چه گويمت که بکامم چه مايه لذت داد
گزيده نوبرکرنش نمک چش تسليم
نگفت و من بشنودم هر آنچه گفتن داشت
که در بيان نگهش کرد بر زبان تقديم
لبش چو نوبت خويش از نگاه باز گرفت
فتاد سامعه در موج کوثر و تسنيم
بخنده گفت که در عذر اين گناه بزرگ
که رفته نام تو بي حکم ما بهفت اقليم
همين که رفتي ازين آستان نوشته بيار
گزيده نسخه اي از زادهاي طبع سليم
ازين سخن سرو دستار من گلستان شد
ز بسکه چيدم و بر سر زدم گل تسليم
چو باز گشتم از آن آستان، خرد جزوي
نوشته داد که اين تحفه گل و تو نسيم
بگير و زود ببر با قصيده اي که بود
بشاخ و برگ سخن نسخه رياض نعيم
ز جام شدم که کدامين قصيده بايد گفت
بلهجه اي که دمد روح در عظام رميم