در مدح حکيم ابوالفتح

چهره پرداز جهان رخت کشد چون بجمل
شب شود نيمرخ و روز شود مستقبل
چشم شب تنگ شود دايره مردمکش
ديده روز بتدريج برآيد احول
مردم ديده آن ژاله و گرما بصفت
بيضه ديده اين روغن و ديبا بمثل
خون سودايي شب زائد و فاسد گردد
لاجرم نشتر روزش بگشايد اکحل
روز چون کرم بريشم همه بر خويش تند
هر چه شب رد کند از معده چو زنبور عسل
بعد از اين ترجمه روز شود صاحب کل
بعد از اين شب بنگين نقش کند عبداقل
وقت آنست کنون کز اثر عيش و نشاط
مي نگنجد بصراحي و صراحي ببغل
جام ياقوت و مي لعل بهم پالايد
اثر ناميه چون لاله و داغش بمثل
ناميه چون چمن سبزه دهد اتمامش
ناقص از کارگه آرند بباغ از مخمل
عرق از شبنم گل داغ شود بر رخ حور
اخگر از فيض هوا سبز شود در منقل
چمن آيد بچمن بهر تماشاي جمال
بلبل آيد بر بلبل بتمناي غزل
گيرد از فيض هوا طبع جواهر دارو
خصمت ار سوده الماس کند در مکحل
بسکه هر خار گلي کرده عجب نيست اگر
ياسمين بشکفد از نشتر زنبور عسل
پيش باغ و چمن دهر کنون گر رضوان
نسخه خلد برين باز گشايد بمثل
صورت خلد ازين باغ مفصل يابد
سيرت اين چمن از خلد ببيند مجمل
حور گيسو بميان بسته درآيد بچمن
تا لبالب کند از سنبل وگل جيب و بغل
بسکه از سنبل وگل يافت صفا نزديکست
کز پي بوسه دو لب را بهم آرد جدول
شايد ار عذر پرستار پذيزند بحشر
بسکه برداشت صفا صورت عزي و هبل
انبساطي است در اين فصل که بي کاوش عقل
شايد ار باز شود عقده ما لاينحل
ليلي از گوشه محمل بنمود است جمال
يا بود لاله که سر برزده از دامن تل
حاسد آزار شوم زين غزل تازه که باز
موسم شادي بلبل شد و اندوه جعل