در مدح خان خانان

تابازم از وصال جدا کرد روزگار
با روزگار شوق چها کرد روزگار
آن دست را که بر نفکندي حجاب وصل
بند قباي هجر گشا کرد روزگار
آن جنس هاي فتنه که در شهر غم خريد
قحط متاع بود ، عطا کرد روزگار
آن چشمه هاي زهر که در باغ فتنه بود
درکار بيخ مهر گيا کرد روزگار
چون من ستم خري سر بازار او نداشت
زودم فروخت حيف خطا کرد روزگار
دردم بکشوريکه عنان اثر فکند
بيمار را بمرگ دوا کرد روزگار
از بوي تلخ ، سوخت دماغ اميد و يأس
زهري که در پياله ما کرد روزگار
در بزم ما زشعبه و آوازه ملال
هر نغمه اي که داشت ادا کرد روزگار
اي دل کلاه کج نه و بر يأس تکيه زن
کت جامه اميد قبا کرد روزگار
اي دل پياله درکش و مستي زياده کن
کت زهر هجر تشنه فزا کرد روزگار
آن دست را که رو ننمودي به آستين
دامان سعي گير دعا کرد روزگار
آن مست را که بوسه ندادي بدست وصل
در پاي مژده مير صبا کرد روزگار
هر وعده جفا که بکونين کرده بود
با ما ز روي مهر وفا کرد روزگار
هر ناوکي که زد بشهيدان کربلا
زخمش نثار سينه ما کرد روزگار
درج اميد و گنج دعا را گهر نماند
دست دلم بجيب رضا کرد روزگار
عرفي بحيرتيم که بي نسبت گناه
ما را اسير تيغ جفا کرد روزگار
آخر نه در حمايت الطاف داوريم
ظلمي چنين صريح چرا کرد روزگار
ما را مگر زجمله اعداي او شمرد
وين ظلم بر سبيل جزا کرد روزگار
فرزانه خانخانان کز فر دولتش
خجلت نصيب ظل هما کرد روزگار
در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست
تيغ از ميان حادثه وا کرد روزگار
از آرزوي سايه ايوان رفعتش
تعمير ارتفاع ثنا کرد روزگار
هم روزنامه دار نصيب حسود وي
فتوي نويس خوف و رجا کرد روزگار
هم چهره مسا و صباح حسود وي
اندوده صباح و مسا کرد روزگار
اي عدل پروري که بحکم عتاب تو
اجال را بريد فنا کرد روزگار
در روزگار قهر تو معموره اي که ساخت
در تحت ظل جغد بنا کرد روزگار
در آفتاب لطف تو رنگ زرير را
بالانشين رنگ حنا کرد روزگار
با التفات عام تو گرد کساد را
آرايش متاع دعا کرد روزگار
ميخواست تحفه تو کند باغ خلد را
از روي همت تو حيا کرد روزگار
گلزار وصل شاهد عمرت بدست کرد
بربخت خود چه پايه ثنا کرد روزگار
شکل محبت تو ز چشمش نميرود
از بس نطر به آينه ها کرد روزگار
با ازدحام جاه تو زآنسوي لا مکان
تاکيد بر عموم ملا کرد روزگار
برهان دهر سوز عتاب تو ميگذشت
تسليم در ثبوت خلا کرد روزگار
صيت افاضت تو بشهري که ره نيافت
خاشاک در دهان صبا کرد روزگار
امرت بمصلحت قدمي گر بسنگ زد
دستار در گلوي قضا کرد روزگار
فرزانه داورا؛ نفسي گوش کن ز لطف
تا بشمرد رهي که چها کرد روزگار
آورد روي بندگي مابدلبري
ما را درم خريد بلا کرد روزگار
شوخي که با وجود وي از بيم فرقتش
از بهر جان خويش دعا کرد روزگار
در مصر حسن تو نستانند رايگان
کنعان صدف دري که بها کرد روزگار
عمري کرشمه اش بشکست دلم گماشت
اما بر آن کرشمه جفا کرد روزگار
آميزشي چو شير و شکر داد عاقبت
ما را ز هم بحيله جدا کرد روزگار
هم روزگار داغ شود گر بيان کنم
آنها که در ميانه ما کرد روزگار
گفتم چنان مکن که شکايت برم بچرخ
خنديد و خيل فتنه دو تا کرد روزگار
چون گفتمش که شکوه بداور همي برم
آغاز عجز کرد و ابا کرد روزگار
چون فتنه هاي رفته شمردم بدامنش
شرمنده گشت و وعده وفا کرد روزگار
گفتم بقاي دوستيت نيست باورم
عدل ترا ضمان بقا کرد روزگار
هر فتنه اي که باز نمودم که اين مکن
صوت نعم قرين صدا کرد روزگار
هر مطلبي که پيش گرفتم که اين برآر
بنياد جمع برگ و نوا کرد روزگار
القصه نام داور ايام چون شنيد
صد عجز،بهر صلح و صفا کرد روزگار
عرفي دعاي داور ما کن که نام او
بشنود و حاجت تو روا کرد روزگار
تا در زمان خاک نشينان ملک ياس
گويند جور کرد و جفا کرد روزگار
آوازه ديار مرادت جز اين مباد
کاينک هزار قصر بنا کرد روزگار