در مدح حکيم ابوالفتح

زهر گلي که هواي دلم نقاب گشاد
فلک بگلشن حسرت نوشت و داد بباد
هرآن گره که در آن نقد مدعا بستند
بدامن طلب مدعي نهاد گشاد
زمانه غير الم نامه نيست تصنيفش
دلم ز صفحه فهرست بر گرفته سواد
مخند اگر بفسون زمانه دل بستم
نه بهترم ز سليمان که تکيه زد بر باد
کدام شهوت از آباي سبعه شد صادر
کدام نطفه که از امهات اربعه زاد
که روزگار بمولود دشمنان توام
دوصد کرشمه نيفشاند در مبارکباد
چراغ مهر نميميرداي فلک يک صبح
برويم ار نگشايي دريچه بيداد
چه خيزد از نفس سرد من بهل يک روز
که ز مهرير بجوشد زکوره حداد
دگر بناله نميريزم آبروي نفس
که چشمه چشمه از اين آب داده ام بر باد
کدام ناله ميانش بشعله بربستم
که روزگار بمنع اثر فرو نگشاد
کدام ناله سرشتم بداغ دل کورا
زمانه در کره زمهرير غوطه نداد
گرفتم آنکه زياد تو منع دل نکنم
که مهربان شود اين عمر نوح و اين فرياد
ببخت بيهنرم آن کند خجالت عجز
که ضعف باده مخل زفاف با داماد
مدار زندگيم بر ملامت است کجاست
دروغ مصلحت آميز و تيشه فرهاد
از آن زدست هنرهاي خود نمينالم
که بر ظهير از اين شيوه هيچ در نگشاد
بدين صفت که بعهد حيات بگشايند
هار چشمه خون از دلم بپيش عناد
چه دل گشايد از اينم که بعد من گويند
که بوده است فلان دام اسمه استاد
از اينکه بعد بريدن تمام شانه شود
گره گشاده نگردد زطره شمشاد
بچشم صدق نظر ميکنم بهر چه گذشت
جز اين صواب نبينم که داردم دلشاد
که در مدايح دو نان طبيعت ملکي
زباغ قدس نبردم بکشت هزل آباد
کنونکه ميکنم انشاي مدح ، مدح کسيست
که جبرئيل مديحس فزوده بر اوراد
حکيم عهد ابوالفتح آفتاب هنر
که از دمش رود اعجاز عيسوي بر باد
رماد را شرر قهر او کند شنجرف
جماد را اثر لطف او کند شمشاد
اگر بقصد جلالش روند پايه شمار
که نيم پايه بود ز آن شمار سبع شداد
عجب مدانکه قدم سوده باز پس گردد
هم از بدايت سلم نهايت اعداد
زهي تکون ذات تو زينت امکان
زهي تجلي ذات تو علت ايجاد
بسير مرتع قدر تو آهوان حرم
بدور سفره خلق تو گربه هاي زهاد
نثار مقدم اندازه تو چشم ملوک
غبار دامن آوازه تو گوش بلاد
نفاذ امر تو گر پنجه اي زموم کند
کشد انامل وي آتش از دل فولاد
حسود جاه تو صدره زرنگ و بوي هوس
بدستياري اميد بست نقش مراد
زمانه بعد حصول مراد با وي کرد
همان که بعد نظام بهشت با شداد
بباغ طبع تو جوشند طايران بهشت
چنان که فوج مگس بر دکانچه قناد
چو راز دار تو گردد زمردن شيرين
ملال راه نيابد بخاطر فرهاد
اگر صبا بمزاري برد غبار درت
کنند تهنيت از هم بزير خاک اجساد
بر آسمان نهم ، حکمت ارفشاند پاي
بجز دوبعد مبرهن نگردد از ابعاد
بذکر نام تو وقت دعا چو بر گذرد
بشارع نفسم فوج فوج از اعداد
براي رفع تقدم عجب مدان که زند
صف مآت شبيخون بلشکر آحاد
خدايگانا! دارم حکايتي بر لب
که چون مديح تو نتواندم بلب استاد
خيال بندگيت دوش نقش مي بستم
ز روي کسب شرف ني زروي استعداد
که ناگه از درانديشه خانه شاهد عقل
که شمع خلوت اسرار مبدء است و معاد
کرشمه سنج و تبسم کنان در آمد وگفت
که عيد بندگي صاحبت مبارکباد
من از تعجب اين حرف دلگشا گفتم
که اي ز لطف کلام تو ملک هزل آباد
نه آسمانم و ني آفتاب و ني بهرام
کزين مطايبه کردم ز ساده لوحي شاد
تو هم زحرف تنگ مايه تر زبان نشوي
بگو که صورت اين نکته از چه معني زاد
جواب داد که اين مژده را ، دليلي نيست
که دست فطرتم آنرابطاق حصر- نهاد
همين نفس، ادب آموز قدسيان جبريل
دريچه حرم قدس را بديده گشاد
بسوي کاتب اعمال بانگ بر زد وگفت
که اي رقمکش کردار خوب و زشت عباد
بشوي نامه عرفي که ايزد متعال
زبندگان خودش برگزيد و کرد آزاد
اگر نه بندگي صاحبت بفال آمد
سبب چه بود که جبريل اين ندا در داد
من از متانت برهان بشرم غوطه زدم
شکست بر رخ انديشه رنگ استعداد
بخدمت آمدم اينک بگو ، چه مصلحت است
برآستان تو بايد نشست يا استاد
گرم تو بنده شمردي زخواجگي صد شکر
وگر قبول نکردي ز بي کسي فرياد
بگوهرم مفشان آستين بيع مباد
که شب چراغ شود بي صفا زگرد کساد
بگويم از گهر خويش گرچه بي ادبيست
که در حضور هماسرکنم ستايش خاد
ز دودمان اصيلم همين گواهم بس
که شرم اين سخنم خون ز چهره بيرون داد
مرا رسد که بنازم بنسبت آباء
چنانکه تا بقيامت بطبع من اولاد
اگر نه شرم جلال تو مهر لب بودي
نزادي از نفسم جز مدايح اجداد
نکرده گوهر مدحي نثار کس هرگز
گهر شناس ضميرم که گنج ريز افتاد
کليد جاه تو يارب چه تيز دندانست
که مهر گنج طبيعت شکست و قفل گشاد
بگير تحفه نظمي که زاده از طبعم
در او بسهل مينديش کاين لطيف نهاد
نه گوهر است ولي هست زاده دريا
نه جوهر است ولي هست قابل ابعاد
خدايگانا! از آنگونه سربلندم کن
که همتم بکند همسري بسبع شداد
چنان زگريه غم بازدار چشم دلم
که خنده ريز توانم گذشت بر حساد
بصد مضايقه نازي قبول مي کردم
زشاهدان بهشتي سرشت حور نژاد
کنون زغاشيه بافان ريش اندوزم
کرشمه هاي عروسان خلخ و نوشاد
مگر زمنهي رايت شنيده اي حالم
که ريش هاي حريفان هميدهي بر باد
هميشه تالب الياس و خضر سيرابست
زچشمه اي هنوزش کند سکندرباد
لب عدوي تو سيراب ليک از آن آبي
که ضربت تو چکاند زدشنه فولاد