در مدح مير ابوالفتح

عشق کو، تا خرد بر اندازد
عود شوقي بمجمر اندازد
درد را در دلم بپالايد
عافيت را ببستر اندازد
مرغ جان را ؛ برد، بباغ گلي
که اگر پر زند پراندازد
صيد دل را کشد ببند کسي
که اگر سر کشد؛ سر اندازد
آنکه از ناز و غمزه بر جانم
گه سنان ، گاه خنجر اندازد
وز متاع وفا بجيب دلم
نااقل و نه اکثر اندازد
شاهدي کو که يک نفس گوشي
بدل درد پرور اندازد
هر شکستي که از دلم بخرد
بدو زلف معنبر اندازد
آسمان رنگ شيشه اي طلبد
کآفتابي بساغر اندازد
در شراب افکند دل گرمم
دوزخي را بکوثر اندازد
خنده جام جم بگرياند
گريه شيشه خون بر اندازد
نور خورشيد مي؛ پرند شفق
بر سر خاک اغبر اندازد
باده روشني که لمعه آن
نور از چشم اختر اندازد
قهقهه شيشه ، طبل کوچ زند
هوش را خيمه بر سر اندازد
کو مغني که اضطراب دلم
همه در نبض مزمر اندازد
زخمه از باد گوشه دامن
موج در نغمه تر اندازد
از رگ و ريشه دلم بکشد
رعشه در جان غم در اندازد
بهر سامان بزم گر نظري
جانب فرش گستر اندازد
چمن جنت آورد رضوان
جاي فرشش بمنظر اندازد
مايه انتعاش مظلومان
گر بدامان صرصر اندازد
آشيانه خراب کرده باز
پيش برج کبوتر اندازد
روز هيجا که بر کشد شمشير
نام رستم بخون در اندازد
خامه هنگام ثبت هيبت او
لرزه در نقش مسطر اندازد
در مصاف قيامت آشوبش
که رو آرو بلشکر اندازد
نعره در تازيانه فعل کند
حمله را باد در سر اندازد
نعره سيلي برآفتاب زند
صدمه سد سکندر اندازد
دشنه بر سينه فلک شکند
نيزه در ناف اختر اندازد
زهره آهنگ رزم بردارد
وز برون چنگ و مزمر اندازد
ترکتاز از کرشمه وام کند
طلبد خود و معجر اندازد
حله مطربانه چاک زند
ز ره زلف در بر اندازد
تيغ سيمابگون درآمد و شد
سرو دست دو پيکر اندازد
آفتاب از گشاد ناوک او
جوشن حوت بر سر اندازد
بگريزد بزير ماهي گاو
گرز، را چون بمغز اندازد
باد آتش نهاد حمله او
بحر را تشنه در بر اندازد
علت رعشه بسکه عام شود
چون بميدان تکاور اندازد
رمح فولاد عرض موج زند
تيغ الماس جوهر اندازد
تا بسنجد متاع بازويش
آنکه زين پس جدل در اندازد
سر خاقان بتيغ بازويش
در ترازوي قيصر اندازد
ني غلط گفتم اين نه گردابي است
کز، ويم کس بمعبر اندازد
کشتيم در ميان بحر شکست
که بدريا شناور اندازد
هر که دنيا نشيمنش باشد
فرش در کام اژدر اندازد
مردم از شرم ، چند گمرهيم
عقده در کار رهبر اندازد
دست توفيق کو که شمشيري
برسر نفس کافر اندازد
حسن معني که دارد آنکه بمهر
در ره دشمنان سر اندازد
يوسف آنکس بود که از حسدش
گر برادر بچه در اندازد
او عبير لباس خود خواهد
که بجيب برادر اندازد
واعظم کشت سنگ مستي کو
که شکستي بمنبر اندازد
ذوق و عظم نماند و ميخواهم
که سخن طرح ديگر اندازد
سر بسر شکوه ستم گردد
رسم شرم از جهان بر اندازد
خويشتن را زتنگناي دلم
بطربگاه دلبر اندازد
گويد اي بيوفا کرشمه تو
شور تا کي بهر سر اندازد
نقش را کج مباز با عرفي
مهره تا کي بششدر اندازد
کاشکي آن شکيب هم ميداشت
که شکايت بمحشر اندازد
رو بدلجوئيش مباد آن مست
زهر آفت بساغر اندازد
رو که آن تشنه بهانه مدح
ترسمش عقل در سر اندازد
که شکايت بخون بپالايد
بدر گوش داور انداز
ميرابوالفتح کز سياست او
غمزه زهره خنجر اندازد
گر ضميرش کند نثار قبول
آسمان مهر انور اندازد
نافه صحراي چين شود هرگاه
قلمش نافه تر اندازد
دانه از کشت جودش ارمرغي
چيندو در گلو در اندازد
همچو سيمرغ آسمان هر روز
بر زمين بيضه زر اندازد
ايکه خشمت در آزمودن تيغ
سر بهرام صفدر اندازد
گر کشد باز هيبت تو صفير
مرغ تصوير شهپر اندازد
حلمت از سايه بر فلک فکند
سينه بر روي محور اندازد
گر قضا قدرتت بدست آرد
بي عرض طرح جوهر اندازد
عطري از جيب خلقت ار گردون
در گريبان خاور اندازد
جاي نور آفتاب چون سايه
بر جهان فرش عنبر اندازد
با تو گر حاتم از ره دعوي
طرح داد و ستد در اندازد
تو مطالب فشاني و حاتم
آرزو در برابر اندازد
دشمنت بسکه هست بخل سرشت
بلغات ار نظر در اندازد
فعل از و اشتقاق نتوان کرد
چون نظر سوي مصدر اندازد
شقه مردي تو گر مريم
معجر آسا بسر در اندازد
مايه نشئه انوثيت
باز در بطن ما در اندازد
داورا لحن مدح گستر تو
رقص در مسمع کر اندازد
خرد از غور کنه خلق توام
در ته جيب عنبر اندازد
حور گر خاک فطرتم يابد
در لباس معطر اندازد
زيب حور خيالم از سنجد
ليلي از شرم زيور اندازد
بوي جودت شنيده ز آن قلمم
هر دم از عطسه گوهر اندازد
گرچه طبعم ز شرم مدحت تو
سر ببالين چو عبهر اندازد
عرشيان برسر کلاه زنند
مرغ فکرم اگر پر اندازد
نيک دارو مرنج گر عرفي
در ثنايت عنان در اندازد
چه کند طوطي گرسنه ، بگو
گرنه خود را به شکر اندازد
ور به تنگي بشوق مدح ، بگو
کش بدل سايه کمتر اندازد
بهر تسکين شوق مدحت تو
نظم رنگين بدفتر اندازد
چون زليخا که در تسلي شوق
طرح کار مصور اندازد
انوري عاجز است و من عاجز
طرح مدحت که در خور اندازد
گو بذهنت که معني لايق
در زبان ثناگر اندازد
گو کجا مدحت آتش افروزد
تا ضميرم سمندر اندازد
آب گشتم ز شرم تحسينت
به که مرغ سخن پر اندازد
تا فلک دلق اشهب و ادهم
روز و شب را ببر در اندازد
روز خصم تو شب لباسش باد
نه لباسي که از بر اندازد