در مدح جلال الدين اکبرشاه

اي دل معني سرشتت راز دان آفتاب
تا ابد بر خوان دولت ميهمان آفتاب
بر کمال دولتت هر کس که بيند بنگرد
از شراب تربيت رطل گران آفتاب
دولت جمشيد همدوشي کند با دولتت
گر تواند سايه بودن هم عنان آفتاب
طوطي نطقم چو در مدحت شکرخائي کند
آب گرم از ذوق گردد در دهان آفتاب
تا لواي دولتت را نگذراند از اوج عرش
اهل معني را نشد معلوم شان آفتاب
کاروان سالارشاهان آفتاب آمد ولي
چون تو نايد يوسفي در کاروان آفتاب
دهر سر کش رام شد در زير ران دولتت
چون سمند آسمان در زير ران آفتاب
هم چو شمعي کان بر افروزند از شمع دگر
از يکي نور است جان شاه و جان آفتاب
فيض مي تابد زرويت چون نتابد کز ازل
گوهرت را پرورش داد است کان آفتاب
سجده گاه هفت اقليم است مسند گاه تو
قبله هفت آسمان است آسمان آفتاب
بسکه عکس آفتاب ديده در دل آسمان
کرده نام سينه اش آئينه دان آفتاب
هر کجا آماج گاه طلعتت آماده کرد
مي جهد تير سعادت از کمان آفتاب
گر هماي آفتاب آرامگه مي داشتي
جاي اکبر شاه بودي آشيان آفتاب
وصف شاه از بي کس چون من کجا لايق شود
هر چه کردم نقل کردم از زبان آفتاب
گرچه سير آفتاب اندر جهان ظاهر است
باطن شاه است در معني زبان آفتاب
گر پس از قرني بود سعدين را با هم قران
چون بود هر صبحدم باشد قران آفتاب
حکم خورشيد است و حکم شه که در معني يکيست
روزگار دولت شاه و زمان آفتاب
دمبدم چون ماه نو نور رخش افزون شود
هر که پيشاني نهد بر آستان آفتاب
ديده از عينک چنان نظاره اشيا کند
همچنان بيند دلت راز نهان آفتاب
مدح خورشيد و ثناي شه کند عرفي مدام
کز مريدان شه است و عاشقان آفتاب
در مزين رشته گوهر طرازان وجود
گوهر ذات تو آذين دکان آفتاب
هر که مهر آفتابش جوشد از سرتا قدم
نور بارد از سراپايش بسان آفتاب
تا کند گردش عيان راز نهان آسمان
تا دهد زيب جهان حسن عيان آفتاب
وقف دولت باد سر لايزال آسمان
نور چشمت باد حسن جاودان آفتاب
مايه اخلاص من خاطر نشان شاه باد
همچنان کاخلاص شه خاطر نشان آفتاب
بر سر شه سايه افکن چون شود بال هما
چون پر خفاش گردد سايه بان آفتاب
گر بدان غايت که شه بشناسدش بايد شناخت
از مسيحا هم مجو نام و نشان آفتاب
آسمان داند که چون شاه جهان هرگز نبود
قدردان آفتاب اندر زمان آفتاب