در مدح حکيم ابوالفتح

مرحبا اي شاهد ايام را عهد شباب
وي بهين تو باوه باغ دعاي مستجاب
مرحبا اي اوج بخش در حضيض افتادگان
کز تو در بازوي عصفوراست شهبال عقاب
مرحبا اي نوشدار مزاج روزگار
کز تو در کام حسود است افعي غم را لعاب
مرحبا اي کز لياقت يافت تجديد نزول
آيت جاهت بدون نسخ چون ام الکتاب
در حضور و غيبت از فيض تو عالم مستفيد
مدح و ذم را من ندانم آفتابي آفتاب
آفتابت گفتم و مهر از شعف بي هوش گشت
از خوي گل عارضانت بردماغش ،زن گلاب
کي عروس بخت اعداي تو گردد حامله
کز سفيدي داشت در گهواره گيسويش خضاب
در محيط عصمتت گر شستشو بايد شود
دامن آلوده عصيان مصلاي ثواب
نغمه اي از ارغنون بزم احباب تو عيش
نشئه اي از کو کنار بخت اعداي تو خواب
منشأ فخر عقولي چون کمال مستدام
مظهر حسن قبولي چون دعاي مستجاب
معتبر در ذات تو دولت چو هستي در قدم
تعبيه در طبع تو همت چو مستي در شراب
بره اي از آهوان مرتع جاهت حمل
ترکه اي از سرخ بيد روضه قهرت شهاب
نام عدلت چون برم معمور گردد جان لفظ
وصف خشمت چون کنم گردد دل معني خراب
پرچم رمح تو درآشوب گاه معرکه
ليله القدري است در هنگامه روز حساب
مي کنند از گلشن خلقت عروسان بهشت
سنبل اندر جيب زلف و گل بدامان نقاب
خيمه جاهت کجا و تنگناي لامکان
در فضاي قدر خود ميکش طناب اندر طناب
درد ياري کش بود نظم امور از عفو تو
معصيت را کفش دوزند از دوال اجتناب
نو عروسي دان دل اعداي جاهت کش بود
اشک زلف نيم تاب و مرگ چشم نيم خواب
رشته نورش دمي ديگر نماند بر زمين
بسکه دارد آفتاب از رشک رايت پيچ و تاب
ماهتاب از شوق پابوست دل خود ميخورد
تا زبهر نقره خنگت آورد زرين رکاب
چون درآيد همت مطلب شکافت درسؤال
تر زباني چون تمنا خشک ماند در جواب
آسمان از زير بامت گويد اي عالي مکان
جوهر کل زآستانت گويد اي عالي جناب
طوف گاخت کان خيال آمد مرا حج قبول
سهورايت کان محال آمد مرا راي صواب
گفته ام در گوشه زندان حرمان قطعه اي
در حضورت خوانم اما غائبم دان در خطاب
اين منم محرومي اندوز از هماي موکبت
پنجه محروم از عنان و ديده مهجور از رکاب
گرنه سير آسمانها از نظام افتاده است
از چه رو بينم عطارد را جدا از آفتاب
جوهر خود را عطارد خواندم و ديدم که خصم
زهر خندش بر لب از بار حسد ريزد لعاب
اي حسودان گر عطارد نيستم پس کيستم
آسمان در زير ران و در بغل دارم کتاب
صفه فرهنگم از ايوان فطرت تخت گاه
شاه بيت طبعم از ديوان فکرت انتخاب
نغمه مستانه ام ترک فلک را مست کرد
هندو کلک مرا يارب که دادست اين شراب
هان مکش عرفي عنان مستانه مدح خود مسنج
ترکتازي ها مسلم ، لاف سنجي ها صواب
زين نواي تلخ لب در چشمه کوثر بشوي
پس ادا کن قطعه اي کز وي تراود شهد ناب
لا مکان سير، آفتابا؛ عالم آرا نيزا
ايکه باغ گيتي از فيض تو گيرد آب و تاب
اندر آن فرصت که از آرايش کون و مکان
از ره صورت معطل داشتي راي صواب
جاهل و عالم شدند از بهر اين سر فال گير
اين يک از کنز الجهالت و آن يک از علم الکتاب
ديده ور حکمت شناس و بي بصر دهري قياس
نقش اين بر لوح سنگ و طرح آن بر سطح آب
من که حکم انداز علمم ناو کي بستم بزه
کز کمان نگشاده صيد مدعا کردم کباب
گفتم اين نادان و دانا ذره و خفاش کيست
هم ز عرفي کشف سر آفتاب آمد صواب
آفتاب اين شيوه دارد اندرين حکمت بسي است
گو در آيد در حجاب و باز نگشايد نقاب
اين مثل هم باعوام الناس کوته بين زدم
ورنه حسن آفتاب عالم آرا و حجاب؟
آن مهندس کش نظر دائم محيط عالم است
داند اينمعني که شب هم در طلوع است آفتاب
گر نگفتم نام ممدوح اندرين مدح اي حسود
جاي آن دارد مزن خود را چو بخت خود بخواب
جمله دانند و تو هم داني که اين فرخنده مدح
مختصر مصداق باشد وان نگنجد در کتاب
ورتجاهل ميکنم هم فاش ميگويم که کيست
مير ابوالفتح آفتاب جهل سور و علم تاب
دشمنان را کشتم و احباب را دادم حيات
اين زمان رفتم بترتيب دعاي مستجاب
تا فنا مطلق رود در ترکتاز انقراض
تا بقا رونق برد از کارگاه انقلاب
عمر اعداي تو شبگير فنا را همعنان
عهد اقبال تو توفيق بقا را همرکاب
عيش ميران جاودان کاندر زرنگستان هند
داري اسباب تنعم بر سر لب لباب
مجلست را ، زهره قوال و مگس رانت زحل
آبدارت ابر نيسان و خواصت آفتاب