مخمس بر غزل سعدي

اي گل، همه وقت اين گل رخسار نماند
وقتي رسد آخر که: بجز خار نماند
تاراج خزان آيد و گلزار نماند
اين تازگي حسن تو بسيار نماند
دايم گل رخسار تو بر بار نماند
ديدار تو نيک و همه کس طالب ديدار
تو يوسف مصري و همه شهر خريدار
سوداي تو دارند همه بر سر بازار
بازار ترا هست خريداري بسيار
من صبر کنم تا که خريدار نماند
دادست خدا حسن و جمال از همه پيشت
اين سرکشي و ناز بود از همه بيشت
هر چند که هستند ز بيگانه و خويشت
بسيار غلامان کمر بسته بپيشت
روزي شود، ايدوست، که ديار نماند
اي کافر پر عشوه و اي دلبر طناز
يک چشم زدن وا نکني چشم خود از ناز
هر لحظه کني عشوه و ناز دگر آغاز
تا چند کني ناز؟ که تا چشم کني باز
از عشق من و حسن تو آثار نماند
تا چند بخونريز هلالي شده اي تيز؟
از عشق بينديش و ز آزار بپرهيز
شوخي مکن و تند مشو، عشوه مينگيز
مشکن دل سعدي، که ازين باغ دلاويز
چون گل برود جز الم خار نماند