شماره ٤٢١: عشاق را حيات بجانست و جان تويي

عشاق را حيات بجانست و جان تويي
جان را اگر حيات دگر هست آن تويي
هر جا مهيست پيش رخت هست ناتمام
ماه تمام روي زمين و زمان تويي
يوسف اگر چه بود بخوبي عزيز مصر
حالا بملک حسن عزيز جهان تويي
گر صد هزار مهر نمايند مهوشان
ايشان ستمگرند، همين مهربان تويي
گر دل ز درد خون شد و گر جان بلب رسيد
غم نيست، چون طبيب من ناتوان تويي
خيز، اي رقيب و جاي سگش را بمن گذار
من کيستم، اگر سگ اين آستان تويي؟
گر جان بباد داد هلالي از آن چه باک؟
جاني که هست در تن او جاودان تويي