شماره ٤٢٠: سحرگاهان که چون خورشيد از منزل برون آيي

سحرگاهان که چون خورشيد از منزل برون آيي
برخسار جهان افروز عالم را بيارايي
برعنايي به از سروي، بزيبايي فزون از گل
تعالي الله! چه لطفست اين؟ بزيبايي و رعنايي
مرا گويي که: جان بگذار و فرمايي که: دل خون کن
بجان و دل مطيعم، هر چه گويي، هر چه فرمايي
مگر جاني، که هر جا آمدي ناگه برون رفتي؟
مگر عمري، که هر گه ميروي ديگر نمي آيي؟
چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت!
سحر چون نرگس زيبا ز خواب ناز بگشايي
دل از درد جدايي ميکشد آهي و مي گويد
که: تنهايي عجب درديست! داد از دست تنهايي!
هلالي آيد و هر شام سوي منظرت بيند
که شايد چون مه نو از کنار بام بنمايي