شماره ٤١٦: اي صد هزار چون من خاک در سرايي

اي صد هزار چون من خاک در سرايي
کز وي برون خرامد مثل تو دلربايي
خواهم که با تو باشم، اما کجا نشيند
مثل تو پادشاهي با همچو من گدايي؟
با آن لباس نازک داني که چيست قدت؟
سروي که باشد او را از برگ گل قبايي
شادم بگوشه غم از آه و ناله خود
کين آه و ناله آخر سر ميکشد بجايي
گر ز آن بلاي جانها بد رفت در حق من
يارب، نگاه دارش از هر بد و بلايي
اي پادشاه خوبان، بيداد و ظلم تا کي؟
انديشه کن، خدا را، از آه مبتلايي
گويند: کاي هلالي، در عشق چيست کارت؟
هر دم جفا کشيدن از دست بي وفايي