شماره ٤١٢: تير و کمان گرفته اي، سوي شکار ميروي

تير و کمان گرفته اي، سوي شکار ميروي
صيد تواند عالمي، بهر چه کار ميروي؟
جانب صيد گه شدي، همره خويش بر مرا
بي سگ خويشتن مرو، چون بشکار ميروي
وه! چه سوار طرفه اي! کز سر مهر پيش تو
چرخ پياده مي رود چون تو سوار ميروي
چون گذري بچشم من بر مژه ها قدم منه
چند بپاي همچو گل بر سر خار ميروي؟
شد تن زار من چو خس، بهر خدا، تو اي صبا
همره خود ببر مرا، گر بر يار ميروي
اي دل خاکسار من، کي تو بگرد او رسي؟
کز پي بادپاي او همچو غبار ميروي
يار چو بر قفاي خود هيچ نگه نميکند
چند، هلالي، از پيش بيخود و زار ميروي؟